بار آخری که ما متوجه شدیم حضرت امام کسالت دارد، هر روز، برای شفایشان دعا می کردیم تا اینکه روز چهاردهم خرداد، ساعت 5 / 7 صبح رادیو را روشن کردیم. البته، ابتدا ما متوجه نشدیم که حضرت امام رحلت کرده اند. برای همین، از اتاق بیرون رفتیم تا اینکه آقای خلیلی به ما خبر داد حاج احمد آقا پیامی داده اند. وقتی من متوجه موضوع شدم، مثل انسانی که همه هستی اش را از دست داده باشد بسیار ناراحت و غمگین شدم، اما همین که خواستم روی زمین بیفتم، به خود آمدم و پیش خود گفتم: در یک اردوگاه 1400 نفری اگر ما اینطور ناراحت و غمگین باشیم، بچه ها روحیه شان را از
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 20
دست می دهند؛ لذا خیلی خودم را ناراحت نشان ندادم. یک دوری با بیحالی زدم و به طرف آسایشگاه رفتم. گفتیم شاید دروغ باشد. داخل آسایشگاه، غذاها را آورده بودند و ظرفهای غذا را وسط گذاشته بودند. همه سرها روی زانو بود و همه ناراحت بودند. هر کس در حال خودش بود. بسیار حالت بدی بود. ما آن لحظه ای که پیغمبر(ص) از دنیا رفت را تصور کردیم. هیچ کاری نمی شد کرد. خواستم داد بزنم، دیدم صلاح نیست، ولی نمی توانستم خودم را کنترل کنم، از اتاق خارج شدم و رفتم داخل حمام. اتفاقاً، آب می آمد. دوش را باز کردم و بنا کردم هق هق گریه کردن. خلاصه، در حمام ایستادم و چند دقیقه بلند بلند گریه کردم تا آرام شدم. خوب که گریه کردم و دلم خالی شد، به داخل اتاق برگشتم. بغضی را که در بچه ها بود نمی شد کاریش کرد. ظرفهای غذا را جمع کردم و آنها را بردم ریختم بیرون.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 21