علی علیدوست قزوینی

هق هق گریه

‏بار آخری که ما متوجه شدیم حضرت امام کسالت دارد، هر روز، برای شفایشان دعا‏‎ ‎‏می کردیم تا اینکه روز چهاردهم خرداد، ساعت 5 / 7 صبح رادیو را روشن کردیم. البته،‏‎ ‎‏ابتدا ما متوجه نشدیم که حضرت امام رحلت کرده اند. برای همین، از اتاق بیرون رفتیم تا‏‎ ‎‏اینکه آقای خلیلی به ما خبر داد حاج احمد آقا پیامی داده اند. وقتی من متوجه موضوع‏‎ ‎‏شدم، مثل انسانی که همه هستی اش را از دست داده باشد بسیار ناراحت و غمگین‏‎ ‎‏شدم، اما همین که خواستم روی زمین بیفتم، به خود آمدم و پیش خود گفتم: در یک‏‎ ‎‏اردوگاه 1400 نفری اگر ما اینطور ناراحت و غمگین باشیم، بچه ها روحیه شان را از‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 20
‏دست می دهند؛ لذا خیلی خودم را ناراحت نشان ندادم. یک دوری با بیحالی زدم و‏‎ ‎‏به طرف آسایشگاه رفتم. گفتیم شاید دروغ باشد. داخل آسایشگاه، غذاها را آورده بودند‏‎ ‎‏و ظرفهای غذا را وسط گذاشته بودند. همه سرها روی زانو بود و همه ناراحت بودند. هر‏‎ ‎‏کس در حال خودش بود. بسیار حالت بدی بود. ما آن لحظه ای که پیغمبر(ص) از دنیا‏‎ ‎‏رفت را تصور کردیم. هیچ کاری نمی شد کرد. خواستم داد بزنم، دیدم صلاح نیست، ولی‏‎ ‎‏نمی توانستم خودم را کنترل کنم، از اتاق خارج شدم و رفتم داخل حمام. اتفاقاً، آب‏‎ ‎‏می آمد. دوش را باز کردم و بنا کردم هق هق گریه کردن. خلاصه، در حمام ایستادم و چند‏‎ ‎‏دقیقه بلند بلند گریه کردم تا آرام شدم. خوب که گریه کردم و دلم خالی شد، به داخل اتاق‏‎ ‎‏برگشتم. بغضی را که در بچه ها بود نمی شد کاریش کرد. ظرفهای غذا را جمع کردم و آنها‏‎ ‎‏را بردم ریختم بیرون.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 21