سید ابراهیم ظهوری

عکس امام به همراه استوار عراقی

‏خاطره ای از اوایل اسارت به یاد دارم که شاید بعضی از بچه ها هم یادشان باشد. روزهای‏‎ ‎‏اول، ما را به اردوگاه العماره برده بودند. العماره زندانی بسیار کثیف و بد بود. ما را خسته‏‎ ‎‏و کوفته و کتک خورده و بدون هیچ امکاناتی، با همان لباسهای خودمان که پر از خون و‏‎ ‎‏خاک بود، از جبهه به آنجا فرستادند. چند روز، نه غذایی به ما دادند و نه آبی خوردیم. آن‏‎ ‎‏روزها، سربازی عراقی در آنجا بود که قدی کوتاه داشت و نامش استوارموسوی بود و‏‎ ‎‏گاهی دم پنجره می آمد. اتفاقاً، یکی از دوستان هم بود که خیلی درد می کشید و آه و ناله‏‎ ‎‏می کرد. ما آرام آن عراقی را صدا کردیم و گفتیم: سیدی! سیدی! وقتی آمد گفتم: این‏‎ ‎‏دوست ما، خیلی مریض و گرسنه و تشنه است و از جراحتهایش رنج می برد. گفت: صبر‏‎ ‎‏کنید تا بعداً. ما نمی دانستیم او بعداً چه می خواهد بکند. وقتی آمد گفت: شما هر چه‏‎ ‎‏می خواهید به من بگویید، به کس دیگر نگویید؛ من سیّدم.‏

‏ما اول به او اطمینان نمی کردیم تا اینکه او شلوارش را بالا زد و ما بغل جورابش‏‎ ‎‏عکس امام را دیدیم. می گفت: زمانی که خمینی(س) در نجف بود، من می رفتم به او‏‎ ‎‏سر می زدم. نترسید! من هر کمکی خواستید به شما می کنم. البته، او یکی دو روز بیشتر‏‎ ‎‏آنجا نبود و ایشان را از آنجا بردند و ما دیگر او را ندیدیم، اما در همان مدت هم خیلی‏‎ ‎‏کمک کرد. در حقیقت، قاعده عراقی ها این بود که هر نگهبانی را که رفتارش با ما خوب‏‎ ‎‏بود، به سرعت از اردوگاه می بردند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 29