در همین روز، فرماندۀ اردوگاه مسئولان آسایشگاه را خواست و گفت: ما جلوی عزاداری شما را نمی گیریم، ولی اگر بخواهید شلوغ کنید با شما برخورد می کنیم. خلاصه، فقط قرآن خواندن اشکال نداشت و حتی بلندگوهای اردوگاه هم شروع به پخش قرآن کردند. حال بچه ها در آن ایام، واقعاً غیر قابل توصیف است. در اردوگاه، هر چند نفر گوشه ای نشسته بودند و گریه می کردند. یکی از بچه ها نشسته بود و خاک های باغچه را بر سرش می ریخت. آدم وقتی این صحنه ها را می دید خیلی غصه دار می شد؛ حتی عراقی ها هم غصه بچه ها را می خوردند. بعضی از بچه ها فکر می کردند همه چیز خود را از دست داده اند و این حالت نگران کننده ای بود و همه دوستانی که در زمینه های فرهنگی فعالیت می کردند، درصدد بودند بچه ها را به گونه ای هدایت کنند تا هم به عزاداری بپردازند و هم روحیه خود را حفظ کنند. بالاخره، تصمیم گرفتیم به مدت دو ـ سه روز با حفظ مسائل امنیتی عزاداری کنیم. گرچه عراقی ها در آن دو ـ سه روز سعی می کردند نزدیک بچه ها نشوند؛ چون ممکن بود درگیری پیش بیاید.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 30