الیاس عارفزاده

ارادت برادر ارتشی

‏در همان اوایل اسارت، یکی از برادران ارتشی را که همراه ما بود گرفتند و از او خواستند‏‎ ‎‏به امام توهین کند. ایشان امتناع ورزید. بعد از مدت زیادی ضرب و شتم، باز به او گفتند‏‎ ‎‏به امام توهین کن، ولی او همچنان مقاومت می کرد.‏

‏در اردوگاه ما، افسر عراقی بسیار سنگدلی بود که مسئول شکنجه بچه ها بود.‏‎ ‎‏یک روز، او همین برادر ارتشی را به سختی شکنجه کرد؛ به این صورت که دستهای او را‏‎ ‎‏بست و محکم با هر دو دست خود به دو طرف صورت و هر دو گوش او کوبید و آنقدر‏‎ ‎‏ضربه زد تا از هر دو گوش آن برادر ما خون جاری شد. با این حال، ایشان هیچ توهینی به‏‎ ‎‏امام نکرد. بعد، ایشان را به یک تیر برق که داخل اردوگاه بود بست و روی پاهایش‏‎ ‎‏گازوئیل ریخت و آن را آتش زد، ولی همچنان این برادر ارتشی مقاومت می کرد. یادم‏‎ ‎‏هست طوری شد که پاهای او کاملاً در آتش سوخت و بوی گوشت پخته در فضای‏‎ ‎‏اردوگاه پیچید، ولی در انتها آن افسر ملعون ناکام ماند و به هدفش نرسید. این برادر‏‎ ‎‏بزرگوار هم شکنجه را تحمل می کرد و حدود دو ماه نمی توانست روی پاهایش بایستد یا‏‎ ‎‏راه برود. ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 35