در همان اوایل اسارت، یکی از برادران ارتشی را که همراه ما بود گرفتند و از او خواستند به امام توهین کند. ایشان امتناع ورزید. بعد از مدت زیادی ضرب و شتم، باز به او گفتند به امام توهین کن، ولی او همچنان مقاومت می کرد.
در اردوگاه ما، افسر عراقی بسیار سنگدلی بود که مسئول شکنجه بچه ها بود. یک روز، او همین برادر ارتشی را به سختی شکنجه کرد؛ به این صورت که دستهای او را بست و محکم با هر دو دست خود به دو طرف صورت و هر دو گوش او کوبید و آنقدر ضربه زد تا از هر دو گوش آن برادر ما خون جاری شد. با این حال، ایشان هیچ توهینی به امام نکرد. بعد، ایشان را به یک تیر برق که داخل اردوگاه بود بست و روی پاهایش گازوئیل ریخت و آن را آتش زد، ولی همچنان این برادر ارتشی مقاومت می کرد. یادم هست طوری شد که پاهای او کاملاً در آتش سوخت و بوی گوشت پخته در فضای اردوگاه پیچید، ولی در انتها آن افسر ملعون ناکام ماند و به هدفش نرسید. این برادر بزرگوار هم شکنجه را تحمل می کرد و حدود دو ماه نمی توانست روی پاهایش بایستد یا راه برود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 35