از آنجا که عراقی ها در ماههای اول جنگ به مرزهای ما وارد شده بودند و همه را می زدند و می کشتند و به اسارت می گرفتند، تعداد زیادی از مردم عادی هم اسیر شده بودند که اصلاً رزمنده نبودند و در خانه یا محل کارشان اسیر شده بودند. ما در اردوگاه اسیری داشتیم که چوپان بود و در حین چوپانی به اسارت درآمده بود. نام او فرج الله باباپیری از اهالی مهران بود که تا حدودی اختلال مشاعر هم داشت. عراقی ها همیشه او را به بازی می گرفتند و او را مسخره می کردند و می خندیدند. از جمله، او را می گرفتند و می گفتند: فرج، تو سرباز چه کسی هستی؟ این بنده خدا هم که از هیچ چیز خبر نداشت می گفت: من سرباز شاه هستم. و این باعث خرسندی عراقی ها می شد. یک روز، من با فرج صحبت کردم ـ چون من هم ایلامی هستم با او کردی صحبت کردم ـ و گفتم: فرج، تو نمی دانی در ایران انقلاب شده و شاه آدم خائنی بوده که از ایران فرار کرده و الآن هم مرده است؟ او گفت: راست می گویی؟ گفتم: دروغم چیست و الآن امام خمینی(س) رهبر ایران است و ما همه سرباز او هستیم که به جبهه آمده ایم. تو هم از این به بعد نگو من سرباز شاه هستم، چون شاه آدم بدی بود. او قبول کرد و گفت: من از این به بعد سرباز امام خمینی(س) هستم. بعد از مدتی قرار شد یک درجه دار بعثی به اردوگاه ما بیاید و برایمان صحبت کند. روزی که او به اردوگاه ما آمد، به او گفتند: در این اردوگاه یک نفر هست که می گوید من سرباز شاه هستم. آن افسر هم خیلی مشتاق شد که او را ببیند. بعد او را صدا کردند و گفتند: فرج، بیا! بعد، به او گفتند: تو سرباز چه کسی هستی؟ گفت: من
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 40
سرباز امام خمینی(س) هستم! یکباره، همه آنها تعجب کردند که این دیوانه که همیشه می گفت من سرباز شاه هستم، چه شده که این را می گوید؟ افسر بعثی هم ترسید و گفت: اینکه دیوانه است این حرف را می زند، وای به حال عاقلهای آنها! و بلند شد و از اردوگاه رفت. بعد، فرج را گرفتند و حسابی شکنجه کردند و او را با کابل و شلاق زدند. او را زیر آب سرد بردند و دوباره زدند، لذا وقتی او را داخل آسایشگاه آوردند، ما یک جای سالم در بدن او نمی دیدیم. وقتی او را پانسمان می کردیم و زخمهایش را مداوا می کردیم می گفت: این فلان فلان شده ها فکر می کنند من هنوز سرباز شاه هستم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 41