علی اکبر هاشمی

من سرباز امام خمینی(س) هستم

‏از آنجا که عراقی ها در ماههای اول جنگ به مرزهای ما وارد شده بودند و همه را‏‎ ‎‏می زدند و می کشتند و به اسارت می گرفتند، تعداد زیادی از مردم عادی هم اسیر شده‏‎ ‎‏بودند که اصلاً رزمنده نبودند و در خانه یا محل کارشان اسیر شده بودند. ما در اردوگاه‏‎ ‎‏اسیری داشتیم که چوپان بود و در حین چوپانی به اسارت درآمده بود. نام او فرج الله ‏‎ ‎‏باباپیری از اهالی مهران بود که تا حدودی  اختلال مشاعر هم داشت. عراقی ها همیشه او‏‎ ‎‏را به بازی می گرفتند و او را مسخره می کردند و می خندیدند. از جمله، او را می گرفتند و‏‎ ‎‏می گفتند: فرج، تو سرباز چه کسی هستی؟ این بنده خدا هم که از هیچ چیز خبر نداشت‏‎ ‎‏می گفت: من سرباز شاه هستم. و این باعث خرسندی عراقی ها می شد. یک روز، من با‏‎ ‎‏فرج صحبت کردم ـ چون من هم ایلامی هستم با او کردی صحبت کردم ـ و گفتم: فرج، تو‏‎ ‎‏نمی دانی در ایران انقلاب شده و شاه آدم خائنی بوده که از ایران فرار کرده و الآن هم‏‎ ‎‏مرده است؟ او گفت: راست می گویی؟ گفتم: دروغم چیست و الآن امام خمینی(س)‏‎ ‎‏رهبر ایران است و ما همه سرباز او هستیم که به جبهه آمده ایم. تو هم از این به بعد نگو‏‎ ‎‏من سرباز شاه هستم، چون شاه آدم بدی بود. او قبول کرد و گفت: من از این به بعد سرباز‏‎ ‎‏امام خمینی(س) هستم. بعد از مدتی قرار شد یک درجه دار بعثی به اردوگاه ما بیاید و‏‎ ‎‏برایمان صحبت کند. روزی که او به اردوگاه ما آمد، به او گفتند: در این اردوگاه یک نفر‏‎ ‎‏هست که می گوید من سرباز شاه هستم. آن افسر هم خیلی مشتاق شد که او را ببیند. بعد‏‎ ‎‏او را صدا کردند و گفتند: فرج، بیا! بعد، به او گفتند: تو سرباز چه کسی هستی؟ گفت: من‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 40
‏سرباز امام خمینی(س) هستم! یکباره، همه آنها تعجب کردند که این دیوانه که همیشه‏‎ ‎‏می گفت من سرباز شاه هستم، چه شده که این را می گوید؟ افسر بعثی هم ترسید و گفت:‏‎ ‎‏اینکه دیوانه است این حرف را می زند، وای به حال عاقلهای آنها! و بلند شد و از اردوگاه‏‎ ‎‏رفت. بعد، فرج را گرفتند و حسابی شکنجه کردند و او را با کابل و شلاق زدند. او را زیر‏‎ ‎‏آب سرد بردند و دوباره زدند، لذا وقتی او را داخل آسایشگاه آوردند، ما یک جای سالم‏‎ ‎‏در بدن او نمی دیدیم. وقتی او را پانسمان می کردیم و زخمهایش را مداوا می کردیم‏‎ ‎‏می گفت: این فلان فلان شده ها فکر می کنند من هنوز سرباز شاه هستم. ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 41