علی اکبر هاشمی

عاشورایی دیگر

‏شب پانزدهم خرداد بود که خبر رحلت امام به اولین آسایشگاه، که آسایشگاه ما بود،‏‎ ‎‏رسید. ناگهان، درد سنگینی بر قلبهای اسرا سنگینی کرد و همه شوکه شدند. ما وقتی این‏‎ ‎‏خبر را شنیدیم، مات و مبهوت ماندیم. بعضی از بچه ها در یک گوشه کز کرده بودند و‏‎ ‎‏هیچ تحرکی نداشتند یا به جایی زل زده بودند. ما تصمیم داشتیم این خبر را به صورت‏‎ ‎‏علنی و آشکار به بچه ها اعلام نکنیم، زیرا باعث می شد بچه ها آشوب به پا کنند، لذا قرار‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 45
‏شد ابتدا خبر را به بزرگترهای اردوگاه ابلاغ کنیم و آنها هم هنگام صبحانه به گروه گروه‏‎ ‎‏بچه ها اطلاع دهند. وقتی این تصمیم عملی شد، همه بچه ها صبحانه را رها کردند و‏‎ ‎‏شروع به گریه و زاری کردند. آنها مثل روز عاشورا به سر و سینه می زدند و گریه‏‎ ‎‏می کردند. عراقی ها به سرعت به طبقه بالا رفتند و گروههای مسلحی را که از قبل آماده‏‎ ‎‏کرده بودند در محلهای مناسب قرار دادند و از بلندگوهای اردوگاه قرآن پخش کردند؛‏‎ ‎‏در حالی که آنها همه روزه ترانه پخش می کردند. مسئول و فرمانده اردوگاه هم آمد و گفت:‏‎ ‎‏من شما را درک می کنم؛ و شما رهبرتان را از دست داده اید و این مشیت الهی است... و‏‎ ‎‏خلاصه، به ما تسلیت گفت و قصد داشت که ما را آرام کند. بعد گفت: خودتان را کنترل‏‎ ‎‏کنید تا مشکلی پیش نیاید. البته، آنها می دانستند که اگر بچه ها شلوغ کنند، دیگر‏‎ ‎‏نمی توانند آنها را کنترل کنند، لذا از در همدردی و مسالمت وارد شدند. در حقیقت، فقط‏‎ ‎‏می خواستند اوضاع را کنترل کنند تا مشکل حاد نشود. برای همین، خود آنها با ما‏‎ ‎‏همدردی می کردند و در مراسم ما شرکت می کردند و اردوگاه را آزاد گذاشته بودند.‏‎ ‎‏بچه ها هم با آزادی تمام، سینه می زدند و این در حالی بود که ما برای مراسم محرم‏‎ ‎‏مشکل داشتیم و نمی توانستیم به راحتی عزاداری کنیم. ‏

‏این مراسم تا هفت روز برگزار شد و ما هر روز ختم قرآن داشتیم و برنامه های عادی‏‎ ‎‏خود را تا چهلم امام تعطیل کرده بودیم. در این مدت، تنها چیزی که باعث شد کمی‏‎ ‎‏بچه ها آرام شوند، مسأله رهبری مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای بود. ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 46