کمال فتاحی

ما هم عاشق امام خمینی(س) هستیم

‏خاطره ای از اوایل اسارت دارم. در اردوگاه موصل یک که بودیم، بچه ها به خاطر‏‎ ‎‏سخت گیریهای بی مورد عراقی ها دست به اعتصاب غذا زدند. این اعتصاب غذا با‏‎ ‎‏مقاومت شدید عراقی ها روبه رو شد و در نتیجه، درهم شکست. در این اعتصاب غذا،‏‎ ‎‏تعدادی از ما را به طبقه دوم اردوگاه ـ که محل شکنجۀ اسرا بود ـ بردند و در آن جا ما را‏‎ ‎‏طوری شکنجه کردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند که در کل دوران اسارت، بی نظیر‏‎ ‎‏بود. آن روز، تعدادی از افراد گارد ویژه (حدود سی نفر) که به منظور تنبیه ما آمده بودند،‏‎ ‎‏ما را یک نفر یک نفر به بیرون اتاق بردند و با تمام توان و با هر وسیله ای (از چوب و کابل‏‎ ‎‏گرفته تا مشت و لگد) زدند. این ضربات مانند سیل بر سر ما فرود می آمد و تا ساعتها‏‎ ‎‏متوجه نمی شدیم که در چه حالی هستیم. آنها این برنامه را حدود یک هفته ادامه دادند و‏‎ ‎‏ما را به شدت شکنجه کردند. در این ایام که ما را برای شکنجه به اتاقهای طبقه بالای‏‎ ‎‏اردوگاه برده بودند، عراقی ها مسئول ایرانی اردوگاه و معاون ایشان را، که هر دو از‏‎ ‎‏افسران نیروی زمینی ارتش و افرادی متعهد و پایبند بودند، به ما ملحق کردند. آنها این دو‏‎ ‎‏نفر را به این جرم که از اعتصاب غذاجلوگیری نکرده اند یا آن را پایان نداده اند به صورتی‏‎ ‎‏بسیار وحشیانه شکنجه کردند؛ به این صورت که آنها را بیرون بردند و با طناب به ستون‏‎ ‎‏بستند و طناب پیچشان کردند و صورتهایشان را با کابل و وسایل دیگر به شدت مورد‏‎ ‎‏ضرب و جرح قرار دادند. سپس، با چاقو روی صورتهای آنها کشیدند، به طوری که وقتی‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 48
‏آنها را آوردند قیافه هاشان طبیعی نبود و به سختی شناسایی می شدند. عراقی ها آنقدر‏‎ ‎‏به صورت این بندگان مظلوم خدا ضربه زده بودند که صورتشان باد کرده بود. بعد،‏‎ ‎‏به صورت آنها چاقو کشیده بودند تا خون جاری شود. در یک کلام، می توان گفت‏‎ ‎‏صورتهایشان مچاله شده بود. بعضی از سربازان عراقی که از داخل اتاقک نگهبانی یا‏‎ ‎‏جاهای دیگر این مناظر را مشاهده می کردند، پس از اینکه افراد اداره استخبارات ـ که از‏‎ ‎‏نیروهای بعثی بودند ـ از اردوگاه بیرون رفتند، به پشت پنجره اتاق ما آمدند و مقداری‏‎ ‎‏مواد غذایی با خود آوردند و گفتند: ما از شما درخواست می کنیم اگر بعثیها از شما‏‎ ‎‏خواستند که به امام توهین کنید یا فحش بدهید، این کار را بکنید. به خاطر اینکه اینها‏‎ ‎‏قصد دارند شما را بکشند. همان طور که عشق امام در دل شما هست، در دل ما هم هست‏‎ ‎‏و ما قبل از اینکه به سربازی بیاییم، در بصره علیه رژیم صدام تظاهرات می کردیم، لذا‏‎ ‎‏همان طور که شما به امام عشق می ورزید، ما هم عاشق امام هستیم.‏

‏یادم هست صلیب سرخ تا آن زمان به اردوگاه ما نیامده بود. وقتی عراقی ها احساس‏‎ ‎‏کردند آمدن صلیب سرخ نزدیک است، پس از یک هفته اذیت و آزار، با ما از در دوستی‏‎ ‎‏درآمدند و ما را به آسایشگاه برگرداندند.‏

‏غرض از گفتن این خاطره بیان ارادتی بود که سربازهای عراقی ـ البته نه آنهایی که‏‎ ‎‏بعثی بودند ـ به امام داشتند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 49