در اسارت، نامه هایی از طرف آزادگان برای حضرت امام فرستاده می شد که بچه ها از طریق آنها به حضرت امام ابراز احساسات می کردند و ایشان هم گاهی پاسخ می دادند. یادم هست روزی چند نفر از ما را صدا کردند و به مقر فرماندهی بردند و گفتند: شما به جای اینکه در نامه های خود به خانواده هایتان سلام برسانید، به خمینی(س) سلام رسانده اید و با این کار وارد سیاست شده اید. چرا شما چنین جسارتی کرده اید؟ یکی از بچه ها نوشته بود: سلام مرا به پدربزرگ روح الله برسانید. عراقی ها گفتند که منظور او از روح الله ، روح الله خمینی است.او در جواب گفت: پدربزرگ من اسمش روح الله است. یکی دیگر از برادران نوشته بود «سلام مرا به امام زمانم برسانید». می گفتند: تو هم به خمینی(س) سلام رسانده ای. او هم گفت: منظور از امام زمان، امام دوازدهم شیعیان است. اما یکی از دوستان مستقیماً نوشته بود: «سلام مرا به روح الله الموسوی الخمینی(س) برسانید». به این دوست ما گفتند: تو که نمی توانی انکار کنی، چون تو مستقیماً اسم خمینی را آورده ای. حالا در برابر این جسارت که انجام داده ای چه توجیهی داری؟ این برادر عزیز ـ که اهل کاشان بود ـ با کمال شجاعت گفت: خمینی رهبر من است و من او را دوست دارم. این سخن تا مغز استخوان افسر بعثی را سوزاند. آنها ما را تهدید کردند و گفتند: به حساب شما خواهیم رسید. بعد از آن، تا مدتها نامه های ما را قطع کردند و نگذاشتند نامه بنویسیم، ولی کار خاصی نکردند. فقط ما را تحت نظر داشتند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 51