غلامعباس عرفانی

عزای بزرگ

‏قبل از رحلت امام، مدتی بود که رادیو و تلویزیون عراق اعلام می کرد خمینی بیمار است‏‎ ‎‏و در بیمارستان بستری است. همچنین، در تفسیرهای خود می گفتند که او در حال مرگ‏‎ ‎‏است و عملاً قدرت به دیگران واگذار شده و تصمیم گیرنده اصلی کس دیگری است‏‎ ‎‏و... . ما قبل از آن هم مرتباً سخنان دروغی چه در این رابطه و چه درباره موضوعات دیگر‏‎ ‎‏مثل اخبار جنگ و اخبار داخلی ایران، از رادیو و تلویزیون عراق شنیده یا در روزنامه های‏‎ ‎‏عراق دیده بودیم و اصلاً به اخبار عراق و سخنان آنان اعتماد نداشتیم. از این رو، ما این‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 66
‏خبر را دروغ تلقی کردیم و آن را باور نکردیم؛ تا اینکه یک روز صبح که من بعد از نماز‏‎ ‎‏بیدار بودم و هنوز درهای آسایشگاه بسته بود، رادیو عراق اعلام کرد که امروز رادیوی‏‎ ‎‏ایران پس از پخش قرآن، خبر مرگ خمینی را داده است. من چون عربی را پیش یکی از‏‎ ‎‏دوستان که الآن از دنیا رفته ـ خدا او را بیامرزد ـ یاد گرفته بودم، متوجه موضوع شدم و‏‎ ‎‏نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند گریه کردم؛ به طوری که از شدت ناراحتی‏‎ ‎‏نمی توانستم صحبت کنم و برای بچه ها تعریف کنم که چه شده است. بالاخره، بعد از‏‎ ‎‏دقایقی که توانستم خودم را کنترل کنم، به بچه ها گفتم که این خبر را از رادیو شنیده ام.‏‎ ‎‏آنان گفتند: شاید دروغ باشد. گفتم: از قرائن بر می آید که خبر راست است.‏

‏آن موقع، در بعضی آسایشگاهها مترجم نبود یا بچه ها عربی بلند نبودند یا صدای‏‎ ‎‏بلندگو به آنجا نمی رسید، لذا بعضی آسایشگاهها متوجه خبر نشده بودند و بچه ها مثل‏‎ ‎‏هر روز در رفت و آمد و سرو صدا بودند. بر عکس، بعضی بچه های دیگر ماتم گرفته و‏‎ ‎‏محزون، در درون آسایشگاهشان مانده بودند و رفت و آمد نمی کردند. بالاخره، وقتی‏‎ ‎‏همه متوجه موضوع شدند، اردوگاه حالت عزا و ماتم به خود گرفت و هیچ صدایی از‏‎ ‎‏اردوگاه به گوش نمی رسید. این حالت تقریباً تا یک هفته ادامه داشت و عراقی ها هم در‏‎ ‎‏این مدت به ما کاری نداشتند و ما توانستیم عزاداری کنیم. کلیه برنامه های فوتبال و‏‎ ‎‏بسکتبال و هندبال تعطیل شد و همه بچه ها تا چهل روز، تکه پارچه های مشکی ای را به‏‎ ‎‏لباسشان سنجاق کرده بودند.‏

‏برای درست کردن این پارچه ها، ما با استفاده از دوده های لوله بخاری و آب جوش،‏‎ ‎‏مایع سیاه رنگی درست می کردیم. این مایع را خوب به هم می زدیم و سپس زیرپوش‏‎ ‎‏سفید یا پارچه ای را که مورد نیاز نبود داخل آن قرار می دادیم و پس از چند دقیقه که کاملاً‏‎ ‎‏سیاه می شد، آن را خارج می کردیم. پس از خشک شدن، آن پارچه را تکه تکه می کردیم‏‎ ‎‏و با سنجاق به لباسهایمان وصل می کردیم. همان طور که گفتم، این تکه پارچه های سیاه‏‎ ‎‏رنگ تا چهل روز به لباسهای ما وصل بود و عراقی ها از ترس اینکه نکند ما شورش کنیم‏‎ ‎‏مانع ما نمی شدند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 67