قبل از رحلت امام، مدتی بود که رادیو و تلویزیون عراق اعلام می کرد خمینی بیمار است و در بیمارستان بستری است. همچنین، در تفسیرهای خود می گفتند که او در حال مرگ است و عملاً قدرت به دیگران واگذار شده و تصمیم گیرنده اصلی کس دیگری است و... . ما قبل از آن هم مرتباً سخنان دروغی چه در این رابطه و چه درباره موضوعات دیگر مثل اخبار جنگ و اخبار داخلی ایران، از رادیو و تلویزیون عراق شنیده یا در روزنامه های عراق دیده بودیم و اصلاً به اخبار عراق و سخنان آنان اعتماد نداشتیم. از این رو، ما این
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 66
خبر را دروغ تلقی کردیم و آن را باور نکردیم؛ تا اینکه یک روز صبح که من بعد از نماز بیدار بودم و هنوز درهای آسایشگاه بسته بود، رادیو عراق اعلام کرد که امروز رادیوی ایران پس از پخش قرآن، خبر مرگ خمینی را داده است. من چون عربی را پیش یکی از دوستان که الآن از دنیا رفته ـ خدا او را بیامرزد ـ یاد گرفته بودم، متوجه موضوع شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند گریه کردم؛ به طوری که از شدت ناراحتی نمی توانستم صحبت کنم و برای بچه ها تعریف کنم که چه شده است. بالاخره، بعد از دقایقی که توانستم خودم را کنترل کنم، به بچه ها گفتم که این خبر را از رادیو شنیده ام. آنان گفتند: شاید دروغ باشد. گفتم: از قرائن بر می آید که خبر راست است.
آن موقع، در بعضی آسایشگاهها مترجم نبود یا بچه ها عربی بلند نبودند یا صدای بلندگو به آنجا نمی رسید، لذا بعضی آسایشگاهها متوجه خبر نشده بودند و بچه ها مثل هر روز در رفت و آمد و سرو صدا بودند. بر عکس، بعضی بچه های دیگر ماتم گرفته و محزون، در درون آسایشگاهشان مانده بودند و رفت و آمد نمی کردند. بالاخره، وقتی همه متوجه موضوع شدند، اردوگاه حالت عزا و ماتم به خود گرفت و هیچ صدایی از اردوگاه به گوش نمی رسید. این حالت تقریباً تا یک هفته ادامه داشت و عراقی ها هم در این مدت به ما کاری نداشتند و ما توانستیم عزاداری کنیم. کلیه برنامه های فوتبال و بسکتبال و هندبال تعطیل شد و همه بچه ها تا چهل روز، تکه پارچه های مشکی ای را به لباسشان سنجاق کرده بودند.
برای درست کردن این پارچه ها، ما با استفاده از دوده های لوله بخاری و آب جوش، مایع سیاه رنگی درست می کردیم. این مایع را خوب به هم می زدیم و سپس زیرپوش سفید یا پارچه ای را که مورد نیاز نبود داخل آن قرار می دادیم و پس از چند دقیقه که کاملاً سیاه می شد، آن را خارج می کردیم. پس از خشک شدن، آن پارچه را تکه تکه می کردیم و با سنجاق به لباسهایمان وصل می کردیم. همان طور که گفتم، این تکه پارچه های سیاه رنگ تا چهل روز به لباسهای ما وصل بود و عراقی ها از ترس اینکه نکند ما شورش کنیم مانع ما نمی شدند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 67