آن روز، در همان گودال، یکی از برادران اسیر به نام آقای جواد فراهانی هم با ما بود که زخمی شده بود. وقتی ما را به سنگر دیگری بردند، یک افسر عراقی آمد و با زبان
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 71
خوشی گفت: ما همه برادر و مسلمان هستیم و ان شاءالله این جنگ تمام می شود. بعد، دستور داد مقداری خوراکی مختصر مثل بیسکویت و آب برایمان بیاورند. بعد از نیم ساعت، وقتی اینها را برای ما آوردند، هیچ کس حاضر نشد به آن غذاها لب بزند؛ چون ابتدای اسارت بود و ما طبعاً نفرت شدیدی از عراقی ها داشتیم. وقتی ما را سوار ماشین کردند، ظاهراً عراقی ها از جواد خواستند که به حضرت امام توهین کند. ایشان نه تنها توهین نکرد، بلکه با صدای بلند، در مقابل آنهمه سرباز که آنجا ایستاده بودند، گفت: الموت للصدام. ایشان را همانجا از ماشین پیاده کردند و از ما جدا کردند و ما تا مدتها ایشان را ندیدیم. البته، بعد از اینکه به ایران آمدیم ایشان را سلامت دیدیم، ولی به هر حال شکنجه زیادی شده بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 72