سید محمدحسین موسوی

الموت للصدام

‏آن روز، در همان گودال، یکی از برادران اسیر به نام آقای جواد فراهانی هم با ما بود که‏‎ ‎‏زخمی شده بود. وقتی ما را به سنگر دیگری بردند، یک افسر عراقی آمد و با زبان‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 71
‏خوشی گفت: ما همه برادر و مسلمان هستیم و ان شاءالله این جنگ تمام می شود. بعد،‏‎ ‎‏دستور داد مقداری خوراکی مختصر مثل بیسکویت و آب برایمان بیاورند. بعد از‏‎ ‎‏نیم ساعت، وقتی اینها را برای ما آوردند، هیچ کس حاضر نشد به آن غذاها لب بزند؛‏‎ ‎‏چون ابتدای اسارت بود و ما طبعاً نفرت شدیدی از عراقی ها داشتیم. وقتی ما را سوار‏‎ ‎‏ماشین کردند، ظاهراً عراقی ها از جواد خواستند که به حضرت امام توهین کند. ایشان نه‏‎ ‎‏تنها توهین نکرد، بلکه با صدای بلند، در مقابل آنهمه سرباز که آنجا ایستاده بودند، گفت:‏‎ ‎‏الموت للصدام. ایشان را همانجا از ماشین پیاده کردند و از ما جدا کردند و ما تا مدتها‏‎ ‎‏ایشان را ندیدیم. البته، بعد از اینکه به ایران آمدیم ایشان را سلامت دیدیم، ولی به هر‏‎ ‎‏حال شکنجه زیادی شده بود.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 72