یکی از دوستان ما در اسارت، آزاده ای عراقی الاصل بود که پدرش پیش ترها سرهنگ شهربانی عراق بود، اما به خاطر فعالیتهای سیاسی تحت تعقیب قرار گرفته و به ایران فرار کرده بود. برای همین، دوست ما در ایران بزرگ شده بود و در زمان جنگ همراه برادران بسیجی ایرانی به جبهه آمده بود و به اسارت نیروهای عراقی در آمده بود. ایشان در اسارت، خودش را اهل خرم آباد لرستان معرفی کرده بود. یک روز، دو ـ سه نفر از سربازان عراقی به آسایشگاه ما آمدند و به ایشان گیر دادند. دوست داشتند سر به سر او بگذارند و خودشان هم تفریحی کرده باشند، لذا به او گفتند: تو حرس خمینی هستی؛ یعنی پاسدار هستی؟ گفت: من بسیجی ام. گفتند: باید به امام توهین کنی! ایشان فقط به آنان نگاه کرد و هیچ نگفت. او را وسط آسایشگاه بردند و شروع به کتک زدن کردند؛ با چک و مشت و لگد و... . تا آنجا که توان داشتند وسط آسایشگاه او را زدند، ولی او حاضر به توهین به امام نشد. این صحنه ای بود که همه ما با چشمان خودمان دیدیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 79