علی اکبر گله دار عراقی

اخلاق پزشکی

‏در زمان اسارت بنده شدیداً مجروح بودم و خون زیادی از بدنم رفته بود و بیحال روی‏‎ ‎‏زمین افتاده بودم. یادم هست عراقی ها با عجله مرا به پشت جبهه می بردند که نیروهای‏‎ ‎‏ایرانی توپی شلیک کردند. آنها هم مرا رها کردند و داخل سنگرهای جمعی خودشان‏‎ ‎‏رفتند. بعد، وقتی دیدند من طوری نشده ام، به پشت جبهه منتقلم کردند و از آنجا به‏‎ ‎‏العماره عراق بردند و به اصطلاح پانسمان کردند. از آنجا هم به بغداد و بیمارستان‏‎ ‎‏الرشید فرستادند. بیمارستان پر از مجروح بود و جا نداشت، لذا مرا به بیمارستان کهبانیه‏‎ ‎‏بردند که مربوط به نیروی هوایی عراق بود. اتفاقاً، در آنجا همه آماده باش بودند و تختها‏‎ ‎‏همه آنکارد شده و آماده بود. مدتی بعد، دکتری آمد و با جمعی از دکترهای دیگر،‏‎ ‎‏مجروحان را ویزیت کرد و رفت. فردا صبح، همه ما را به اتاق عمل بردند و دست و پای‏‎ ‎‏خیلیها را قطع کردند. از جمله، انگشت کوچک دست چپ مرا که مجروح شده بود، با‏‎ ‎‏عمل جراحی (البته بدون اینکه مرا بیهوش کنند) قطع کردند. در حین عمل هم، بدون‏‎ ‎‏رعایت اصول و قواعد انسانی و اخلاق پزشکی، حرفهای رکیکی به مقدسات و حضرت‏‎ ‎‏امام و... می زدند.‏

‏از بیمارستان، ما را به اردوگاه الانبار فرستادند. وقتی به اردوگاه رسیدیم، من برادرم‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 85
‏را که یک سال پیش اسیر شده بود و از افسران ارتش بود دیدم. او با یکی از خلبانهای‏‎ ‎‏اسیر در حال خروج از حمام بود که متوجه اتوبوس شد و به طرف آن آمد. او مرا در‏‎ ‎‏آغوش گرفت و بعد به بیمارستان اردوگاه برد.‏

‏ما مدتی در الانبار بودیم تا اینکه جاسوسها گزارش ما را به عراقی ها دادند. از جمله،‏‎ ‎‏گزارش رادیوی ما را داده بودند. ما این رادیو را در قوطی تاید جاسازی کرده بودیم و‏‎ ‎‏داخل کارتن تایدها گذاشته بودیم. متأسفانه، یکی از جاسوسها این موضوع را فهمیده‏‎ ‎‏بود و لو داده بود. عراقی ها هم آن را پیدا کردند و از آن به بعد، به ما حساس شدند.‏

‏بعد از مدتی، ما را از اردوگاه الانبار به اردوگاه رمادی بردند و پس از یک سال، به‏‎ ‎‏اردوگاه موصل دو منتقل کردند. دو سال در آنجا بودیم تا اینکه به تقاضای برادرم و‏‎ ‎‏بر اساس دستوری که در مورد برادرها داده بودند (دستور این بود که برادرها باید پیش‏‎ ‎‏هم باشند)، ما را به اردوگاه صلاح الدین پنج بردند. درگیریهایی که ما در اردوگاه‏‎ ‎‏صلاح الدین با منافقین داشتیم، منجر به انتقال ما به اردوگاه شماره چهار موصل شد و این‏‎ ‎‏آخرین اردوگاه ما بود.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 86