یادم هست در جریان سفر ما به کربلا، بچه ها در حرم حضرت اباالفضل با صدای بلند شعار می دادند: «اباالفضل علمدار، خمینی را نگهدار». عراقی ها سعی می کردند مانع بچه ها شوند، ولی حریف بچه های ما نمی شدند. خلاصه، کار به جایی کشید که سربازان، مردم حاضر در محل را از آنجا دور کردند و روی پیراهن بچه ها علامت گذاشتند و همه را در صحن حضرت اباالفضل ـ علیه السلام ـ جمع کردند. بعد دیدند که اگر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنچه هست گیرند؛ لذا اگر بخواهند آنهایی را که بر پشتشان علامت هست جدا کنند باید همه را جدا کنند. در نتیجه، از میان آنها چهار نفر را جدا کردند که یکی از آنها من بودم. ما چهار نفر را سوار اتوبوسی اختصاصی کردند و سایر بچه ها را سوار اتوبوسی دیگر. پرده های اتوبوس ما را هم کشیده بودند و تهدید می کردند که شما را به استخبارات می بریم و شما چهار نفر را آخر از همه مبادله
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 86
می کنیم. به هر حال، ما را بعد از اذیت و آزار فراوان تحویل اردوگاه دادند و در زندان جداگانه ای نگه داشتند. صبح، بچه های اردوگاه عراقی ها را تهدید کردند که اگر اینها را آزاد نکنید، ما اعتصاب غذا می کنیم؛ لذا فرمانده آمد و بعد از مقداری اذیت ما را آزاد کرد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 87