محمد شبان بابایی

خبر حیات بخشی که نگهبان عراقی داد

‏در آن وضعیت، ما دو نگرانی و گرفتاری داشتیم: یکی مسأله فوت امام بود که خیلی‏‎ ‎‏سنگین بود، و دیگر اینکه نگران آینده ایران بودیم. و ناراحت بودیم که وضعیت کشور‏‎ ‎‏چه خواهد شد. من در این فکر بودم که دیدم نگهبان به شیشه می زند. گفتم چه شده؟‏‎ ‎‏گفت: سید علی خامنه ای رهبر شد. یکدفعه بچه ها انگار زنده شدند. بعد از آن، من بلند‏‎ ‎‏شدم و با بچه ها صحبت کردم و گفتم: در این دنیا هر کسی یک روز فوت می کند. پیغمبر‏‎ ‎‏خدا هم وقتی عمرش سر آمد فوت کرد، پس ما باید راضی به رضای خدا باشیم. امام‏‎ ‎‏وظیفه خودش را انجام داد و ما هم باید در اینجا وظیفه خودمان را انجام دهیم. بعد، از‏‎ ‎‏دوستان خواستم با توجه به وضعیت جسمی و ضعف عمومی ای که دارند، غذای‏‎ ‎‏ناچیزی را که عراقی ها می دادند بخورند تا خدای ناکرده مشکلات حادی پیدا نکنند؛‏‎ ‎‏چون اگر مریض می شدیم و با مشکل روبه رو می شدیم، از لحاظ دارو و درمان شدیداً در‏‎ ‎‏مضیقه بودیم. خلاصه، بچه ها را به ادامه زندگی عادی دعوت کردم و تا حدودی این‏‎ ‎‏صحبتها مؤثر واقع شد.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 102