صبح روز رحلت امام، ما در رمادی بودیم (فکر کنم رمادی یک بود). من با سرهنگ مجاهدی داخل حیاط اردوگاه قدم می زدم که بلندگوی اردوگاه روشن شد و اخبار ساعت هفت یا هشت عراق در صدر خبرها اعلام کرد که امروز صبح، فرزند امام (سیداحمد خمینی) اعلام کرد که امام شب گذشته رحلت کرده اند. سرهنگ مجاهدی به من گفت: در مورد امام چه پیامی داد؟ گفتم: متأسفانه، پیام داد که امام رحلت کرده اند و سید احمد خمینی خبر داده که امام دیشب رحلت کرده است. سرهنگ مجاهدی با اینکه سرهنگ خیلی مقاوم و پر دل و جرأتی بود، نگاهی به من کرد و یکدفعه مثل یک تکه چوب خشک روی زمین افتاد. من خیلی تعجب کردم و او را کناری کشیدم و رفقا آمدند او را بلند کردند. بعد، آرام آرام توی گوش سرهنگ زمزمه کردم که جناب سرهنگ بچه ها به شما به چشم دیگری نگاه می کنند، اینطوری از خودت ضعف نشان نده. بچه ها اگر تو را اینطور ببینند، دیگر کنترل آنها غیر ممکن می شود و ممکن است دست به کارهای عجیبی بزنند! ایشان هم داشت گوش می کرد و سعی می کرد خودش را به حالت عادی برگرداند، ولی نمی توانست احساساتش را کنترل کند. ایشان می گفت: ما برای همیشه امام را از دست دادیم. ما دیگر روی سعادت را نخواهیم دید. امام نور امیدی در دل ما بود که خاموش شد. من ایشان را آرام کردم و رفتم تا جلسه ای با رفقا تشکیل بدهیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 121