علی اصغر صالح آبادی

زندگی با خاطرات سبز

‏در اسارت، بعضی از دوستان بودند که آرزو داشتند دوباره به ایران برگشته و به محضر‏‎ ‎‏امام برسند. بعضی هم از خاطرات گذشته خود با امام صحبت می کردند. از جمله، یکی‏‎ ‎‏از دوستان بسیجی می گفت: در جماران محضر امام رسیدیم. یک لحظه من خیره شدم و‏‎ ‎‏چشمم به چشم امام افتاد. همان لحظه، احساس خاصی به من دست داد، طوری که‏‎ ‎‏نمی توانستم آن حالت را تحمل کنم و حالت سستی در من به وجود آمد و لرزشی در دل‏‎ ‎‏من ایجاد شد. اُبهت امام مرا گرفته بود. وقتی ماجرا را به پدرم گفتم، گفت: مگر نمی دانی‏‎ ‎‏که بزرگان اُبهتی دارند که نمی شود در چشمانشان نگاه کرد؟‏

‏خود ما تقریباً 45 روز پیش از اسارتمان به محضر امام رسیده بودیم و به دست ایشان‏‎ ‎‏معمّم شده بودیم. امام(س)؛ بر سرمان عمامه گذاشتند و دعایی هم در حق ما کردند.‏‎ ‎‏گاهی اوقات، بچه ها یاد این ماجرا می افتادند و می گفتند: این توفیقی بود که نصیب شما‏‎ ‎‏شد. البته، ما نتوانستیم از آن بهره ای ببریم، زیرا کسی واقعاً دارای فضیلت است که از‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 136
‏توفیقات الهی استفاده کند و ادامه دهنده راه امام باشد. ‏

‏ما در آنجا برنامه های هنری فراوانی داشتیم. سرودها، تئاترها و نقاشیهای ما، در‏‎ ‎‏واقع، زنده کننده یاد امام بود. سرودهایی هم درست می شد که خیلی زیبا بود و تماماً در‏‎ ‎‏مدح حضرت امام بود. ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 137