عباس سعادتی فر

شکنجه مجروحین

‏من چون در عملیات به سختی مجروح شده بودم، از جبهه مرا به بیمارستان بردند. تا‏‎ ‎‏مدتی که در بیمارستان بودم، چیزی درباره توهین به حضرت امام ندیدم، ولی زمانی که‏‎ ‎‏مرا از بیمارستان به اردوگاه منتقل کردند، شاهد ماجراهایی در این باره بودم. از جمله، در‏‎ ‎‏کنار آسایشگاه ما اتاقی بود که چند تخت داشت و به بیمارستان معروف بود. شب اول که‏‎ ‎‏از بیمارستان مرخص شدم به آنجا رفتم و دیدم یکی از بچه های آزاده کرجی به نام‏‎ ‎‏مرتضی را از بیمارستان آورده اند که ترکش خورده و از بغل گوش تا لبش شکافته بود.‏

‏در اردوگاه ما سرگردی بود به نام سرگرد محمود که فارسی بلد بود و آدم خیلی‏‎ ‎‏واردی بود. او به مرتضی گفت: بلند شو به امام توهین کن. این بنده خدا مکثی کرد، بعد‏‎ ‎‏سرش را تکان داد و گفت: چه می گویی؟ سرگرد گفت: بیا جلو و به خمینی فحش بده.‏‎ ‎‏چون سرگرد محمود فارسی بلد بود، می گفت فحش فارسی بدهید. این دوست ما‏‎ ‎‏(مرتضی) جلوی همه گفت: مرگ بر صدام. این حرف برای سرگرد غیر قابل تحمل بود‏‎ ‎‏که یک اسیر جلوی اینهمه افسر عراقی و در داخل کشور عراق بگوید مرگ بر صدام. او‏‎ ‎‏رفت و ده دقیقه بعد با هفت ـ هشت سرباز دیگر برگشت و پرسید: مرتضی کجاست؟‏‎ ‎‏دکتر ما جلو رفت و گفت: این بنده خدا زخمی است... . ولی او قبول نکرد. خلاصه،‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 147
‏مرتضی را به آسایشگاه بغلی ما بردند و بنده خدا را خیلی زدند. بعد هم او را آوردند و‏‎ ‎‏انداختند در همین اتاقی که ما بودیم. عراقی ها پنج ـ شش نفری با کابل به جان مرتضی‏‎ ‎‏افتاده بودند و بدن او را سیاه کرده بودند و در آن چند روزی که من در آنجا بودم،‏‎ ‎‏چندین مرتبه به سراغ مرتضی آمدند و او را به جرم عدم توهین به امام مفصل کتک زدند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 148