عباس سعادتی فر

صلوات برای عکس امام

‏یک بار عکس امامی را که بچه ها درست کرده بودند به دیوار زده بودیم و جلوی آن پرده‏‎ ‎‏کشیده بودیم، طوری که پرده را که کنار می زدیم عکس امام دیده می شد. وقتی پرده را‏‎ ‎‏کنار زدند و بچه ها عکس امام را دیدند صلوات فرستادند. صدای صلوات خیلی بلند‏‎ ‎‏بود، طوری که عراقی ها شنیدند و سریع دویدند داخل اردوگاه که چه شده است؟ ما هم‏‎ ‎‏سریع عکس را جمع کردیم. آنها گفتند: چه خبر است، چه کسی صلوات فرستاد؟ ما‏‎ ‎‏گفتیم: کسی صلوات نفرستاد، ما نبودیم. عراقی ها می گفتند: صلوات اینقدر بلند بود که‏‎ ‎‏صدایش تا آن طرف سیم خاردار آمد و ما با گوشهایمان شنیدیم؟ چرا شما دروغ‏‎ ‎‏می گویید؟ این هنرها که عرض می کنم همه در راستای عشق و علاقه به امام و انقلاب و‏‎ ‎‏ارزشها بود.‏

‏سال 62 یا 63 بود که عده ای از آخوندهای درباری را از نجف یا کربلا یا جاهای‏‎ ‎‏دیگر به اردوگاه ما آورده بودند. آنها برای بچه ها صحبت می کردند. وقتی آنها می آمدند،‏‎ ‎‏همه ما را در حیاط جمع می کردند و با اجبار پای صحبت آنها می نشاندند. حاج آقا هم‏‎ ‎‏می آمد و بالا می نشست و صحبت می کرد. اول، از سجایای صدام می گفت که صدام‏‎ ‎‏فلان و فلان و فلان. بعد دربارۀ ایران حرف می زد. البته، آنها اسم امام را نمی آوردند و‏‎ ‎‏جرأت نمی کردند جلوی اسرا به امام توهین کنند، ولی می خواستند با سخنرانی خود،‏‎ ‎‏امام را بکوبند. آشکارا توهین نمی کردند، ولی می گفتند: حکومت ایران فلان و فلان، و‏‎ ‎‏نظام جمهوری اسلامی را زیر سؤال می بردند. یک روز، یکی از اینها در وسط‏‎ ‎‏صحبتهایش تا کلمه خمینی را بر زبان آورد، بچه ها سه تا صلوات بلند فرستادند که‏‎ ‎‏اردوگاه را تکان داد. آن فرد گفت: من اسم پیغمبر را نیاوردم که شما اینطور صلوات‏‎ ‎‏فرستادید؟ همین که اسم پیغمبر را آورد، بچه ها باز صلوات فرستادند و جلسه را به هم‏‎ ‎‏زدند. بعد از آن هم بلند شدند و رفتند. دفعه های بعد که اینها می آمدند. می گفتند: «رهبر‏‎ ‎‏ایران» و اسم امام را نمی آوردند، ولی باز هم بچه ها صلوات می فرستادند. خلاصه، چند‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 150
‏بار اینها را آوردند تا به اصطلاح بچه ها را شستشوی مغزی دهند، ولی نتیجه معکوس‏‎ ‎‏گرفتند و هر چه از امام بد گفتند تاثیری نداشت.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 151