ما از طریق روزنامه های عراقی الثوره و جمهوری از اخبار مطلع می شدیم و فقط همین دو روزنامه را داشتیم که عراقی ها می آوردند. بعضی وقتها هم نشریه های سازمان مجاهدین خلق (منافقین) می آمد که بچه ها خیلی آنها را تحویل نمی گرفتند. بنابراین، از طریق این روزنامه ها و همچنین رادیو عراق از کسالت امام مطلع شدیم. عراقی ها در مدتی که امام کسالت داشت خوشحال بودند، ولی جرأت نداشتند آن را بروز دهند.
یک روز صبح، ساعت هشت بود که آمار گرفتند و درب آسایشگاه را باز کردند. من
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 151
رفتم حمام. وقتی از حمام بیرون آمدم دیدم هیچ کس در محوطه نیست! در حالی که در روزهای دیگر، بچه ها ظرف می شستند، لباس می شستند، بازی و ورزش می کردند و خلاصه به کارهای مختلفی مشغول می شدند. دیدم وضع با همه روزها فرق می کند، گفتم: خدایا چه شده؟ چرا هیچ کس نیست؟ به سرعت آمدم طرف آسایشگاه و دیدم بچه ها داخل آسایشگاه جمع شده اند و همه ناراحت و اندوهگین هستند. گفتم: جریان چیست؟ آنجا بود که فهمیدم رادیو عراق رحلت امام را اعلام کرده است. حزن عجیبی اردوگاه را فرا گرفته بود. بچه ها رفته بودند داخل آسایشگاهها و هیچ برنامه ای هم نداشتند. اصلاً پیش بینی این روز را نکرده بودند، پس چطور می توانستند برنامه ای داشته باشند؟ بچه ها گریه می کردند و عزاداری می کردند. همه برنامه ها خودبه خود لغو شد و عراقی ها هم نتوانستند جلوی عزاداری بچه ها را بگیرند. بعد، فرمانده عراقی اردوگاه آمد و گفت: من به شما تسلیت می گویم. اسمش سرگرد مفید بود. عراقی ها می دانستند اگر بخواهند جلوی بچه ها را بگیرند، نمی توانند. لذا می گفتند: عزاداری در عراق ممنوع است، ولی شما می توانید برای امام عزاداری کنید، اما باید ساکت و آرام باشید و صدایتان نباید بلند باشد. اینها از صدا می ترسیدند. بچه ها تا یک هفته شبها مجلس می گرفتند و سینه زنی و عزاداری می کردند و عراقی ها هم کاری به ما نداشتند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 152