حسین دشتی

خنده عراقی ها

‏یک بار یکی از بچه های دزفول را بلند کردند و گفتند: باید به خمینی توهین کنی و بگویی:‏‎ ‎‏خمینی دجّال. تأکید هم کردند که باید پنج بار این جمله را پشت سر هم بگویی. این‏‎ ‎‏دوست ما که بچۀ بسیار معتقد، و مؤمن و مقاومی هم بود، بلند شد و ایستاد. بچه ها‏‎ ‎‏تعجب کردند که چطور ایشان یکمرتبه بلند شد. چون به هر که می گفتند بلند شو، بلند‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 157
‏می شد، ولی سرش را پایین می انداخت و هیچ نمی گفت. آنها هم سکوت او را تحمل‏‎ ‎‏نمی کردند و او را مفصل می زدند؛ اما این دوست ما ایستاد و پشت سر هم پنج بار گفت:‏‎ ‎‏خمینی نجّار، و نشست. عراقی ها هم خوششان آمد و خندیدند.‏

‏متأسفانه، یک اسیر ایرانی سست ایمان در میان ما بود که هنگام آمارگیری با عراقی ها‏‎ ‎‏می آمد و با آنها از آسایشگاه خارج می شد، چون اتاق او از ما جدا بود. این شخص که‏‎ ‎‏متوجه گفتۀ دوست ما شده بود به عراقی ها ماجرا را  گفت. در نتیجه، سرباز عراقی آمد و‏‎ ‎‏به این دوست دزفولی ما گفت: دوباره بگو! او باز چهار ـ پنج بار همین کلمه نجار را به‏‎ ‎‏جای کلمه دجال تکرار کرد. عراقی ها که متوجه مسأله شده بودند او را به شدت کتک‏‎ ‎‏زدند، ولی این دوست عزیز ما حاضر نشد کوچکترین توهینی به امام بکند. ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 158