یک بار یکی از بچه های دزفول را بلند کردند و گفتند: باید به خمینی توهین کنی و بگویی: خمینی دجّال. تأکید هم کردند که باید پنج بار این جمله را پشت سر هم بگویی. این دوست ما که بچۀ بسیار معتقد، و مؤمن و مقاومی هم بود، بلند شد و ایستاد. بچه ها تعجب کردند که چطور ایشان یکمرتبه بلند شد. چون به هر که می گفتند بلند شو، بلند
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 157
می شد، ولی سرش را پایین می انداخت و هیچ نمی گفت. آنها هم سکوت او را تحمل نمی کردند و او را مفصل می زدند؛ اما این دوست ما ایستاد و پشت سر هم پنج بار گفت: خمینی نجّار، و نشست. عراقی ها هم خوششان آمد و خندیدند.
متأسفانه، یک اسیر ایرانی سست ایمان در میان ما بود که هنگام آمارگیری با عراقی ها می آمد و با آنها از آسایشگاه خارج می شد، چون اتاق او از ما جدا بود. این شخص که متوجه گفتۀ دوست ما شده بود به عراقی ها ماجرا را گفت. در نتیجه، سرباز عراقی آمد و به این دوست دزفولی ما گفت: دوباره بگو! او باز چهار ـ پنج بار همین کلمه نجار را به جای کلمه دجال تکرار کرد. عراقی ها که متوجه مسأله شده بودند او را به شدت کتک زدند، ولی این دوست عزیز ما حاضر نشد کوچکترین توهینی به امام بکند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 158