حدود چهار یا پنج سال بعد از اسارت، سربازی به اردوگاه ما آمد که نگهبان نبود؛ چون هیچ وقت نگهبانی نمی داد. این فرد میان اسرا می گشت و بعضی مواقع داخل آسایشگاه هم می آمد و اگر می دید چند نفر از بچه ها نشسته اند، می نشست و با آنها صحبت می کرد و سر بحث را باز می کرد. اسرا هم که در حال یادگیری عربی بودند، برای صحبت کردن با این فرد تمایل نشان می دادند. او چهره دوستانه ای داشت و به کسی توهین نمی کرد. هر کس به او سلام می کرد، بر عکس دیگر عراقی ها، جواب می داد یا خودش به ما سلام می کرد. برای همین، اکثر بچه ها که به خاطر رفتار و اخلاق بسیار بد نگهبانان پیش آنان نمی رفتند، با او خوب بودند. رفتار و اخلاق او نیز با دیگر سربازان عراقی تفاوت داشت؛ مثلاً اگر به صدام توهین می شد، عکس العمل نشان نمی داد و وقتی از خوبیهای امام هم می گفتیم هیچ نمی گفت.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 160