حسین دشتی

پدربزرگ

‏من در نامه هایم می نوشتم: «سلام مرا به پدربزرگ برسانید». چون من در آن زمان‏‎ ‎‏پدربزرگ نداشتم، خانواده ام متوجه می شدند منظور من چیست و در جواب می نوشتند‏‎ ‎‏که ایشان حالشان خوب است و برایتان دعا می کند. در عوض، در اوایل اسارت عده ای از‏‎ ‎‏بچه ها آشکارا از امام اسم می بردند (به این امید که صلیب سرخ نامه ها را به عراقی ها‏‎ ‎‏نشان نمی دهد و به صلیب سرخ اطمینان داشتند). البته، بعدها متوجه شدند که این‏‎ ‎‏نامه ها را اول عراقی ها می خوانند و بعد به صلیب سرخ تحویل می دهند. در نتیجه، ما‏‎ ‎‏پس از چند ماه دیدیم اسامی کسانی که این نامه ها را نوشته بودند اعلام شد و آنها را از‏‎ ‎‏آسایشگاه بیرون بردند و وسط اردوگاه لخت کردند و حدود پنج  ـ شش ساعت در سرما‏‎ ‎‏نگه داشتند. همچنین، آنها را روی سیمان سینه خیز بردند و این کار را تا مدتی هر روز‏‎ ‎‏انجام دادند. در نهایت، از آنها تعهد گرفتند که دیگر اینطور نامه ها را ننویسند. یادم هست‏‎ ‎‏تا یک سال نامه های این افراد را به ایران نمی فرستادند. بعد از یک سال را من دقیقاً‏‎ ‎‏نمی دانم که فرستادند یا نه، ولی تا یک سال، نه از اینها نامه گرفتند که به ایران ارسال کنند‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 162
‏و نه به آنان برگه دادند که نامه بنویسند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 163