علی قاسمی مقدم

سخت ترین روزها

‏مسأله اصلی این بود که تنها امید و چراغ زندگی ما در اسارت حضرت امام و امید به‏‎ ‎‏دیدار ایشان بود که آن هم خاموش شد. شما، با این فرض، می توانید درک کنید که چقدر‏‎ ‎‏این مسأله برای اسرا مشکل بوده است. حتی عراقی ها هم می دانستند که بچه ها چقدر به‏‎ ‎‏امام علاقه دارند. برای همین، اول از طرف ساواک عراق آمدند و ابتدا با ارشد ایرانی‏‎ ‎‏اردوگاه، که خودمان او را انتخاب کرده بودیم، صحبت کردند که آیا می شود خبر فوت‏‎ ‎‏امام را به اسرا داد یا نه؟ او هم به آنها گفته بود شما بروید، من خودم خبر را به آنها‏‎ ‎‏می دهم. آنها نمی دانستند که ما خودمان از طریق رادیو خبر را دریافت کرده ایم.‏

‏می خواهم این را بگویم که عراقی ها اینقدر از بچه ها می ترسیدند که نمی دانستند‏‎ ‎‏می توانند خبر رحلت امام را به ما بدهند یا خیر. حتی فرمانده اردوگاه هم به سربازهایش‏‎ ‎‏دستور داد تا چند روز نزدیک ما نشوند و این واقعاً حائز اهمیت است که عده ای در‏‎ ‎‏دست دشمن اسیر باشند، ولی اینقدر ابهت داشته باشند و دشمن از آنها حساب ببرد که‏‎ ‎‏امنیت خودش را در خطر ببیند. آنها اسرا را واقعاً شناخته بودند و به همین دلیل،‏‎ ‎‏هیچ وقت نشد که به امام توهین کنند، چون بچه ها مقابل آنها می ایستادند و می گفتند: شما‏‎ ‎‏رهبر دارید و ما هم رهبر داریم. آیا درست است که ما به رهبر شما توهین کنیم؟ آنها هم‏‎ ‎‏درمانده می شدند. در مورد عزاداری هم، ما به راحتی روزهای عزا را پشت سر گذاشتیم‏‎ ‎‏و هیچ مزاحمتی از جانب عراقی ها نداشتیم، اما باید گفت که سخت ترین روزهای‏‎ ‎‏اسارت همان روزهای رحلت امام بود. تمام سختیهای اسارت به یک طرف و روزهای‏‎ ‎‏رحلت امام طرف دیگر.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 166