زمانی که ما در اردوگاه موصل یک بودیم، تعدادی از اسرای اردوگاه رمادیه را به آنجا منتقل کردند. در میان آنها، اسیری بود که به شدت زخمی و مجروح شده بود و تمام بدن او مثل لبو قرمز شده و سرش هم کبود شده بود. وقتی ما از بچه ها پرسیدیم برای او چه اتفاقی افتاده، بچه ها گفتند: عراقی ها به او گفتند به امام توهین کن، ولی او این کار را نکرد. برعکس، اعتراض کرد و گفت: آیا شما دوست دارید کسی به رهبرتان توهین کند و اگر به شما بگویند به رهبرتان اهانت کنید، این کار را می کنید؟ آنها هم عصبانی شدند و او را شکنجه کردند و با کابل به جان او افتادند و او را به این روز انداختند. البته کابلهایی که عراقی ها داشتند کابل معمولی نبود، کابلهایی بود که مخصوص شکنجه بود و سر آن هم یک گره داشت.
بعضی از عراقی ها که به امام علاقه داشتند، بعضی مواقع مخفیانه نزد اسرا می آمدند و علاقه خود را به امام ابراز می کردند. یکی از دوستان آزاده، که همدوره ما بود، اینطور تعریف می کرد: زمانی که اسیر شدم، در جیبم یک عکس امام داشتم که سعی می کردم آن را پنهان کنم، ولی نتوانستم و عراقی ها متوجه آن عکس شدند و آن را از من گرفتند. من فکر کردم حتماً می خواهند عکس را پاره کنند، ولی با کمال تعجب دیدم آن عراقی که عکس را از من گرفته بود آن را برداشت و بوسید و بر چشمانش گذاشت.
به طور کلی، مواردی پیش می آمد که عراقی ها به امام ابراز علاقه می کردند؛ آن هم با کمال دقت و رعایت مسائل امنیتی و مخفی نگه داشتن این ارادت، هم از دوستان عراقی خود و هم از برخی نیروهای نامطمئن و خائن ایرانی.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 172