محسن مهدوی نژاد

گریه عشق

‏ما در منطقه عملیاتی خیبر اسیر شدیم. در حدود دو هزار نفر هم بودیم و این بیشترین‏‎ ‎‏تعداد اسیر ایرانی بود که در یک عملیات اسیر می شدند. ما را اول به بصره بردند و در‏‎ ‎‏آنجا شرایط فوق العاده بدی داشتیم. پادگانی که ما در آن نگهداری می شدیم، پادگانی‏‎ ‎‏نظامی بود نه اردوگاه مخصوص اسرای جنگی. عراقی ها حدود دو هزار اسیر را داخل‏‎ ‎‏اتاقها ریخته بودند و وضع بسیار بدی ایجاد شده بود. حدود هفت ـ هشت روز آنجا‏‎ ‎‏بودیم و وضعیت خیلی بدی داشتیم. یادم هست یکی از سربازان عراقی خودش می آمد‏‎ ‎‏گریه می کرد و از حضرت امام برای ما تعریف می کرد و قسم می خورد که من خودم شیعه‏‎ ‎‏هستم و حضرت امام را کاملاً می شناسم. بعد به صدام و رژیم بعث نفرین می کرد و‏‎ ‎‏می گفت: ما چه کار کنیم که گرفتار اینها شده ایم؟ به هر حال، بعد از مدتی، ما را به بغداد‏‎ ‎‏و از بغداد به موصل بردند و تا آخر در موصل بودیم.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 176