محسن مهدوی نژاد

رسوایی منافق

‏یک روز عراقی ها یک نفر را آورده بودند که به احتمال زیاد شیخ علی تهرانی بود. تقریباً‏‎ ‎‏سال 63 بود. آنها ما را جمع کردند گوشۀ حیاط و شیخ علی تهرانی را با اسکورت‏‎ ‎‏آوردند. یک صندلی برای او گذاشتند. او نشست و نگاهی به ما کرد و شروع کرد بلند‏‎ ‎‏بلند گریه کردن؛ مثلاً دلش برای ما می سوخت. سپس، شروع کرد به حرف زدن، ولی‏‎ ‎‏چون نمی دانست که ما تازه اسیر شده ایم و از اخبار ایران اطلاع داریم و فکر می کرد ما‏‎ ‎‏چند سال است که اسیریم، اول شروع کرد وضعیت ایران را برای ما گفتن که شما‏‎ ‎‏نمی دانید در ایران چه خبر است، می گیرند، می کشند و...، که همه اش تهمت و توهین به‏‎ ‎‏نظام بود. او در بین حرفهایش اسم حضرت امام را هم آورد و گفت: شما نمی دانید ایشان‏‎ ‎‏چه ظلمی دارد می کند و... . تا اسم امام را آورد، بچه ها سه صلوات خیلی بلند فرستادند.‏‎ ‎‏شرایط ما در آن زمان بسیار بد بود، اما واقعاً برایمان مهم نبود که الآن می زنند یا می کشند.‏‎ ‎‏از طرفی، ما هنوز به صلیب سرخ تحویل داده نشده بودیم و مفقود بودیم، لذا باید بیشتر‏‎ ‎‏رعایت می کردیم؛ با این حال، این صلواتهای بلند را فرستادیم که خیلی روحیه دهنده‏‎ ‎‏بود. آن فرد فکر می کرد که ما اسرای قدیمی هستیم و خودمان را باخته ایم و در ایام‏‎ ‎‏اسارت آدمهای روحیه باخته و ناامیدی شده ایم که با مرامی که برای آن به جنگ آمده‏‎ ‎‏بودیم مخالف شده ایم، ولی تا ما را دید که در اوج خفقان سه صلوات بلند فرستادیم و به‏‎ ‎‏حضرت امام اینگونه ابراز عشق و علاقه کردیم، متوجه شد که از این طریق نمی تواند ما‏‎ ‎‏را منحرف کند. پس از آن، عراقی ها ما را محاصره کردند و شیخ علی تهرانی را برداشتند‏‎ ‎‏و رفتند. بعد از آن هم دیگر کسی جرأت نکرد نام حضرت امام را بدون احترام ببرد، چه‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 180
‏رسد به اینکه به ایشان توهین کند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 181