قدمعلی اسحاقیان

بوسه های دلنشین

‏زمانی که ما از لشکرمان جدا افتادیم و اسیر شدیم، کمتر از ده نفر بودیم. بعد از اسارت،‏‎ ‎‏عراقی ها ما را با اذیت و آزار و کتک بسیار به منطقۀ دیگری منتقل کردند و در آنجا‏‎ ‎‏کتفهای ما را محکم از پشت بستند. چندین بار هم تصمیم به اعدام و به رگبار بستن ما‏‎ ‎‏گرفتند، ولی از این کار منصرف شدند. بعد هم ما را کنار خاکریزی نشاندند. با اینکه شب‏‎ ‎‏بود و تاریک بود، یک افسر عراقی آمد و عکس کوچکی از حضرت امام را مقابل ما‏‎ ‎‏گرفت و از ما خواست که به ایشان جسارت کنیم. دستهای ما بسته بود و به هیچ وجه‏‎ ‎‏نمی توانستیم تکان بخوریم. همین طور که روی زمین نشسته بودیم، او عکس امام را‏‎ ‎‏مقابل صورتمان می گرفت، نفر اول عکس امام را بوسید. افسر عراقی عکس را عقب‏‎ ‎‏کشید و گفت: جسارت کن. جسارت نکرد. بعد عکس را جلوی چند نفر دیگر گرفت.‏‎ ‎‏همه عکس را بوسیدند. سرانجام، او منصرف شد و ما را رها کرد؛ برای اینکه ما در کنار‏‎ ‎‏خاکریز بودیم و هر لحظه امکان داشت همۀ ما را به رگبار ببندند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 183