شب قبل از رحلت حضرت امام، ما در یک سلول انفرادی در بغداد بودیم. سلولی تاریک بود و ما فقط روزی یک ساعت حق استفاده از هوا را داشتیم و تعداد خاصی در آن سلول بودند. من همان شب خواب دیدم که حضرت امام از دنیا رفته و آسمان بسیار تیره و تار شده است. بعد متوجه شدم که عده ای جنازه ای را می برند، ولی جمعیت زیادی جنازه را بر می گردانند. از این رو، جنازه اندکی به جلو می آمد و دوباره برمی گشت. همه جا را وحشت و اضطراب فرا گرفته بود. من هم سعی می کردم خودم را به زیر جنازه امام برسانم، ولی جوی آبی بین ما فاصله ایجاد کرده بود و اجازه نمی داد به آن طرف بروم. من این طرف داشتم نگاه می کردم و گریه می کردم و فوج جمعیت جنازه را می آورد جلو و دوباره بر می گرداند. آن شب، وقتی بلند شدم، منتظر اخبار بودم. وقتی خبر فوت حضرت امام از بلند گو پخش شد، من دیگر چیزی نفهمیدم. حالم به هم خورد
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 185
و به حالت غش روی زمین افتادم و یکی دو ساعت بعد به هوش آمدم.
ما چون در سلول انفرادی بودیم، شروع به قرآن خواندن برای حضرت امام کردیم و چند ختم قرآن برای حضرت امام خواندیم. تا سه روز کار ما فقط خواندن قرآن برای حضرت امام بود و حتی یک لحظه هم قرآن خواندن ما قطع نمی شد. ما در سلول یک قرآن داشتیم که هر نفر یک ساعت کناری می نشست و از روی آن می خواند. برای همین، در طول 24 ساعت برنامۀ ما ترک نمی شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 186