قدمعلی اسحاقیان

عجب تفتیشی؟!

‏در زمان آزادی، ما حدود 230 نفر بودیم. عراقی ها ما را از همه اردوگاهها به عنوان‏‎ ‎‏خرابکار جمع کرده بودند و آزادمان نمی کردند. بالاخره با صحبتهای زیادی که شد و‏‎ ‎‏رایزنیهای زیادی که بین مقامات کشور ما و مقامات عراقی انجام شد، آنها تصمیم گرفتند‏‎ ‎‏ما را آزاد کنند و با یک هواپیمای عراقی به تهران بیاورند. ما قبل از اینکه آزاد شویم به‏‎ ‎‏رفقایی که نقاشی بلد بودند گفتیم تا عکسهای کوچکی از حضرت امام نقاشی کنند که به‏‎ ‎‏اندازه کف دست باشد و گفتیم که همه آن را زیر لباسها مخفی کنند تا وقتی به تهران‏‎ ‎‏رسیدیم، قبل از اینکه از هواپیما پیاده شویم آنها را به دکمه هایی که روی بلوزها دوخته‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 186
‏شده بود نصب کنیم. پس از اینکه مدتی از حرکت هواپیما گذشت، من بلند شدم و پیش‏‎ ‎‏یکی دو تا از افسرهای عراقی رفتم و پرسیدم: الآن هواپیما در خاک عراق است یا ایران؟‏‎ ‎‏افسر عراقی گفت: وارد خاک ایران شده ایم. تا گفت ما داخل خاک ایران شده ایم، به رفقا‏‎ ‎‏علامت دادم که عکس امام را به لباس خود بچسبانند و این درست زمانی بود که هواپیما‏‎ ‎‏روی باند فرودگاه مهرآباد بود. آن وقت افسر عراقی متوجه شد که همه ما یک عکس امام‏‎ ‎‏روی سینۀ خود داریم و خیلی تعجب کرد که اینها را از کجا آورده ایم. چون ما را خوب‏‎ ‎‏گشته بودند و تفتیش شدیدی کرده بودند و فکر نمی کردند نزد همه ما یک عکس شبیه‏‎ ‎‏به هم باشد که در تفتیش آن را پیدا نکرده اند. استقبال کنندگان ما هم خیلی تعجب کردند‏‎ ‎‏که این عکسها کجا بوده است؟‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 187