محمدمراد حمزه ای

تأثیر دو حرف حسابی

‏در همان روزهای اول اسارت، وقتی به اولین پاسگاه وارد شدیم، با چند افسر بعثی‏‎ ‎‏مواجه شدیم که چند سؤال از ما پرسیدند. پنج  ـ شش افسر بعثی خیلی داغ و متعصب،‏‎ ‎‏دور میزی نشسته بودند و من هم در گوشه ای سرپا ایستاده بودم. دستهایم از پشت بسته‏‎ ‎‏و سر و صورتم مجروح بود. به هر حال، با همان وضعیت که از پا و پیشانی مجروح بودم،‏‎ ‎‏به میزی که جلوی من بود نگاه کردم و دیدم یک نشریه روی آن است که کاریکاتوری از‏‎ ‎‏امام در آن کشیده شده. چشمم که به آن افتاد از داخل آتش گرفتم، چون عظمتی که از‏‎ ‎‏امام در چشم و دل و ذهن ما بود اجازه نمی داد کمترین توهینی را به امام تحمل کنیم.‏

‏خلاصه، خیلی عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم و بی خیال بدون اینکه به‏‎ ‎‏روی خودم بیاورم که چیزی دیده ام، سرم را بالا گرفتم و به جای دیگری نگاه کردم؛ اما‏‎ ‎‏یکی از سرهنگهای بعثی که آدم خیلی تیزی بود از نگاه من متوجه شد که چیزی روی‏‎ ‎‏میز دیده ام، لذا اشاره ای به آن کاریکاتور کرد و گفت: چطوره؟ گفتم: چی چطوره؟‏‎ ‎‏مترجم گفت: می گوید این عکس چطوره؟ نگاهی کردم و کمی تأمل کردم. با خود گفتم:‏‎ ‎‏اگر بگویم بد است، سؤالات و بحثهای دیگری پیش می آید و کتک و اینجور مسائل، و‏‎ ‎‏اگر بگویم خوب است، از جان و دل می سوزم و آتش می گیرم. اصلاً، چطور می توانم از‏‎ ‎‏چنین چیزی تعریف کنم. خلاصه، مثل خیلی از سؤال و جوابهای دیگر دل به خدا دادم‏‎ ‎‏که هر چه به دلم الهام شود بگویم. ما معمولاً جوابهایی میانه و نامفهوم می دادیم که تا‏‎ ‎‏حدی هم قانع کننده بود. چند ثانیه مکث کردم و بعد گفتم: اصولاً، من با کاریکاتور‏‎ ‎‏مخالفم. آنها نگاهی به همدیگر کردند و با خنده گفتند: چرا؟ گفتم: به هر حال،‏‎ ‎‏کاریکاتور حرمت و شخصیت بزرگان را پایین می آورد. حالا کاریکاتور هر کسی‏‎ ‎‏می خواهد باشد. این جمله آخر مقداری برایشان سنگین بود، ولی آن را از من پذیرفتند.‏‎ ‎‏از آنجا به بخش دیگری از پاسگاه رفتم و با یک سرهنگ بعثی دیگر مواجه شدم که گویا‏‎ ‎‏اطلاعاتی و استخباراتی بود. او هم شروع به طرح سؤالات مختلف از سیاست و نظام و‏‎ ‎‏جنگ و... کرد و هر وقت هم در مسأله ای احساس ضعف می کرد، به سراغ سؤالات‏‎ ‎‏دیگر می رفت و با طرح سؤالات مختلف از بحثهای سیاسی و نظامی با من جدل می کرد.‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 196
‏بعد از مدتی، وارد مسأله ولایت فقیه شد و اینکه چرا ما امامان را قبول داریم و چرا‏‎ ‎‏ولایت فقیه داریم و... . بعد از اینکه من پاسخ دادم، او گفت: خیلی خوب، ما هم دوازده‏‎ ‎‏امام را قبول داریم، اما این سیزدهمی چه می گوید؟ منظورش امام خمینی(س) بود. من‏‎ ‎‏لبخندی زدم و گفتم: شما نمی دانید امام یعنی چه؟ ما این امام را امام معصوم نمی دانیم،‏‎ ‎‏بلکه او را رهبر می دانیم بعد هم آیه ‏أَطِیعُوا الله َ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‎[1]‎‏ را برایش‏‎ ‎‏خواندم و حدیث معروف امام زمان(عج) را که در زمان غیبت به چه کسانی باید رجوع‏‎ ‎‏کنیم: ‏ارجعوا الی رواة احادیثنا...‏ .‏‎[2]‎‏ بعد خصوصیاتی را که امام زمان برای رهبر فرموده اند بیان‏‎ ‎‏کردم و گفتم: ما این صفات را در زمان خودمان در امام خمینی(س) می بینیم. به خاطر‏‎ ‎‏همین، پیرو ولایت فقیه هستیم، ولی این را به معنی امام معصوم نمی گیریم، به معنی‏‎ ‎‏پیروی از امام معصوم می گیریم. در آن موقع که من با آن سرهنگ در حال بحث کردن‏‎ ‎‏بودم، دو تا سرباز عادی کنار در ایستاده بودند و گوش می کردند. من هم روی صندلی‏‎ ‎‏نشسته بودم و دستهایم از پشت به صندلی بسته شده بود. بدن مجروحم به شدت ضعیف‏‎ ‎‏شده بود و به علت بی خوابی ای که شب قبل در عملیات کشیده بودم، به شدت کسل و‏‎ ‎‏خواب آلود بودم. وقتی بحث تمام شد، من فرصت خوابیدن پیدا کردم و خوابیدم.‏‎ ‎‏نیمه های شب بود که از شدت ضعف بیهوش شدم. بعد از اذان صبح، دیدم کسانی به زور‏‎ ‎‏دهان مرا باز می کنند و خیلی آهسته چیزهایی در گوش من می گویند. من در حالت‏‎ ‎‏بیهوشی نه علاقه داشتم چشمم را باز کنم، نه اصلاً احساس گرسنگی می کردم و نه‏‎ ‎‏می فهمیدم مفهوم این حرکات چیست. خلاصه، وقتی چشم باز کردم، دیدم همان دو‏‎ ‎‏سربازی که دیشب در کنار در به صحبتهایم با سرهنگ گوش می کردند، مقداری نان و‏‎ ‎‏چای آورده اند و به زور در دهان من می کنند و آرام به زبان عربی در گوشم می گویند:‏‎ ‎‏بخور! من می گفتم: میل ندارم، گرسنه نیستم، بروید می خواهم بخوابم. اما آنها اشاره‏‎ ‎‏می کردند که ساکت و خیلی درگوشی حرف می زدند. خلاصه، به زور به من غذا دادند و‏‎ ‎‏اظهار محبت کردند و رفتند و من فهمیدم که اینها از نتایج برخوردهای اولیه بوده است.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 197

  • )) نساء / 59.
  • )) بحارالانوار؛ ج 53، ص 181.