در همان روزهای اول اسارت، وقتی به اولین پاسگاه وارد شدیم، با چند افسر بعثی مواجه شدیم که چند سؤال از ما پرسیدند. پنج ـ شش افسر بعثی خیلی داغ و متعصب، دور میزی نشسته بودند و من هم در گوشه ای سرپا ایستاده بودم. دستهایم از پشت بسته و سر و صورتم مجروح بود. به هر حال، با همان وضعیت که از پا و پیشانی مجروح بودم، به میزی که جلوی من بود نگاه کردم و دیدم یک نشریه روی آن است که کاریکاتوری از امام در آن کشیده شده. چشمم که به آن افتاد از داخل آتش گرفتم، چون عظمتی که از امام در چشم و دل و ذهن ما بود اجازه نمی داد کمترین توهینی را به امام تحمل کنیم.
خلاصه، خیلی عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم و بی خیال بدون اینکه به روی خودم بیاورم که چیزی دیده ام، سرم را بالا گرفتم و به جای دیگری نگاه کردم؛ اما یکی از سرهنگهای بعثی که آدم خیلی تیزی بود از نگاه من متوجه شد که چیزی روی میز دیده ام، لذا اشاره ای به آن کاریکاتور کرد و گفت: چطوره؟ گفتم: چی چطوره؟ مترجم گفت: می گوید این عکس چطوره؟ نگاهی کردم و کمی تأمل کردم. با خود گفتم: اگر بگویم بد است، سؤالات و بحثهای دیگری پیش می آید و کتک و اینجور مسائل، و اگر بگویم خوب است، از جان و دل می سوزم و آتش می گیرم. اصلاً، چطور می توانم از چنین چیزی تعریف کنم. خلاصه، مثل خیلی از سؤال و جوابهای دیگر دل به خدا دادم که هر چه به دلم الهام شود بگویم. ما معمولاً جوابهایی میانه و نامفهوم می دادیم که تا حدی هم قانع کننده بود. چند ثانیه مکث کردم و بعد گفتم: اصولاً، من با کاریکاتور مخالفم. آنها نگاهی به همدیگر کردند و با خنده گفتند: چرا؟ گفتم: به هر حال، کاریکاتور حرمت و شخصیت بزرگان را پایین می آورد. حالا کاریکاتور هر کسی می خواهد باشد. این جمله آخر مقداری برایشان سنگین بود، ولی آن را از من پذیرفتند. از آنجا به بخش دیگری از پاسگاه رفتم و با یک سرهنگ بعثی دیگر مواجه شدم که گویا اطلاعاتی و استخباراتی بود. او هم شروع به طرح سؤالات مختلف از سیاست و نظام و جنگ و... کرد و هر وقت هم در مسأله ای احساس ضعف می کرد، به سراغ سؤالات دیگر می رفت و با طرح سؤالات مختلف از بحثهای سیاسی و نظامی با من جدل می کرد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 196
بعد از مدتی، وارد مسأله ولایت فقیه شد و اینکه چرا ما امامان را قبول داریم و چرا ولایت فقیه داریم و... . بعد از اینکه من پاسخ دادم، او گفت: خیلی خوب، ما هم دوازده امام را قبول داریم، اما این سیزدهمی چه می گوید؟ منظورش امام خمینی(س) بود. من لبخندی زدم و گفتم: شما نمی دانید امام یعنی چه؟ ما این امام را امام معصوم نمی دانیم، بلکه او را رهبر می دانیم بعد هم آیه أَطِیعُوا الله َ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ را برایش خواندم و حدیث معروف امام زمان(عج) را که در زمان غیبت به چه کسانی باید رجوع کنیم: ارجعوا الی رواة احادیثنا... . بعد خصوصیاتی را که امام زمان برای رهبر فرموده اند بیان کردم و گفتم: ما این صفات را در زمان خودمان در امام خمینی(س) می بینیم. به خاطر همین، پیرو ولایت فقیه هستیم، ولی این را به معنی امام معصوم نمی گیریم، به معنی پیروی از امام معصوم می گیریم. در آن موقع که من با آن سرهنگ در حال بحث کردن بودم، دو تا سرباز عادی کنار در ایستاده بودند و گوش می کردند. من هم روی صندلی نشسته بودم و دستهایم از پشت به صندلی بسته شده بود. بدن مجروحم به شدت ضعیف شده بود و به علت بی خوابی ای که شب قبل در عملیات کشیده بودم، به شدت کسل و خواب آلود بودم. وقتی بحث تمام شد، من فرصت خوابیدن پیدا کردم و خوابیدم. نیمه های شب بود که از شدت ضعف بیهوش شدم. بعد از اذان صبح، دیدم کسانی به زور دهان مرا باز می کنند و خیلی آهسته چیزهایی در گوش من می گویند. من در حالت بیهوشی نه علاقه داشتم چشمم را باز کنم، نه اصلاً احساس گرسنگی می کردم و نه می فهمیدم مفهوم این حرکات چیست. خلاصه، وقتی چشم باز کردم، دیدم همان دو سربازی که دیشب در کنار در به صحبتهایم با سرهنگ گوش می کردند، مقداری نان و چای آورده اند و به زور در دهان من می کنند و آرام به زبان عربی در گوشم می گویند: بخور! من می گفتم: میل ندارم، گرسنه نیستم، بروید می خواهم بخوابم. اما آنها اشاره می کردند که ساکت و خیلی درگوشی حرف می زدند. خلاصه، به زور به من غذا دادند و اظهار محبت کردند و رفتند و من فهمیدم که اینها از نتایج برخوردهای اولیه بوده است.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 197