در طول چند سالی که اسیر بودیم، خیلی کم پیش آمد که تلویزیون عراق خبری از ایران پخش کند یا تصویری از ایران یا امام نشان بدهد؛ چون می دانستند که ملت عراق هم امام را دوست دارند. یک بار که من در آسایشگاه چهار اردوگاه الرمادیه ده بودم، این اتفاق پیش آمد و تلویزیون، امام و بعضی از مسئولان را که دور امام نشسته بودند، در حدود بیست ثانیه یا کمتر نشان داد. یکباره، غوغا شد و همه بچه ها با هم به سمت تلویزیون دویدند. نکته جالب این بود که یکی از بچه ها چون سختیهای اسارت به او فشار آورده بود، کمی از جنگ زده شده بود و ناراحت بود و گاهی اعتراض می کرد که چرا صلح نمی کنیم و اینهمه مصیبت را تمام نمی کنیم؟ چرا امام اینطور می گویند و ...؟ خلاصه، مدتی بود که رابطه ما با او کمتر شده بود و او را تا حدودی مخالف می دانستیم؛ اما اولین نفری که دوید و تلویزیون را بوسید، همین اسیر بود. من آنجا فهمیدم که اگر بعضی بچه ها به خاطر شرایط سخت گله و شکایتی داشته باشند، باز در عمل، ارادت واقعی
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 198
خود را اظهار می کنند. اتفاقاً، یک سرباز عراقی هم پشت پنجره ایستاده بود که او هم به بچه ها می گفت: بروید کنار، من هم می خواهم ببینم! و این خیلی برای ما ارزشمند بود.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 199