محمدمراد حمزه ای

من هم می خواهم ببینم!

‏در طول چند سالی که اسیر بودیم، خیلی کم پیش آمد که تلویزیون عراق خبری از ایران‏‎ ‎‏پخش کند یا تصویری از ایران یا امام نشان بدهد؛ چون می دانستند که ملت عراق هم امام‏‎ ‎‏را دوست دارند. یک بار که من در آسایشگاه چهار اردوگاه الرمادیه ده بودم، این اتفاق‏‎ ‎‏پیش آمد و تلویزیون، امام و بعضی از مسئولان را که دور امام نشسته بودند، در حدود‏‎ ‎‏بیست ثانیه یا کمتر نشان داد. یکباره، غوغا شد و همه بچه ها با هم به سمت تلویزیون‏‎ ‎‏دویدند. نکته جالب این بود که یکی از بچه ها چون سختیهای اسارت به او فشار آورده‏‎ ‎‏بود، کمی از جنگ زده شده بود و ناراحت بود و گاهی اعتراض می کرد که چرا صلح‏‎ ‎‏نمی کنیم و اینهمه مصیبت را تمام نمی کنیم؟ چرا امام اینطور می گویند و ...؟ خلاصه،‏‎ ‎‏مدتی بود که رابطه ما با او کمتر شده بود و او را تا حدودی مخالف می دانستیم؛ اما اولین‏‎ ‎‏نفری که دوید و تلویزیون را بوسید، همین اسیر بود. من آنجا فهمیدم که اگر بعضی‏‎ ‎‏بچه ها به خاطر شرایط سخت گله و شکایتی داشته باشند، باز در عمل، ارادت واقعی‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 198
‏خود را اظهار می کنند. اتفاقاً، یک سرباز عراقی هم پشت پنجره ایستاده بود که او هم به‏‎ ‎‏بچه ها می گفت: بروید کنار، من هم می خواهم ببینم! و این خیلی برای ما ارزشمند بود.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 199