محمدمراد حمزه ای

دعایی بی آمین

‏یادم هست یک بار یکی از این عراقی ها به نوجوان اسیری که با او صحبت می کرد، گفته‏‎ ‎‏بود: چرا خمینی اینطور است؟ آن نوجوان گفته بود: چه گفتی؟ خمینی یعنی چه؟ امام‏‎ ‎‏خمینی! طرف هم مجبور بود گوش کند. برای ما خیلی جالب بود که در آنجا هم‏‎ ‎‏می توانستیم به شکلی عقایدمان را اثبات بکنیم.‏

‏به یاد دارم روز 16 خرداد 1365 هنگام مراسم عید فطر، سرگرد مفید که فرماندهی‏‎ ‎‏اردوگاه را به عهده داشت، بچه ها را جمع کرد و عید را به آنها تبریک گفت و چند دعا‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 200
‏کرد؛ از جمله اینکه امیدوارم جنگ تمام بشود و به خانه هایتان برگردید و چنین و چنان.‏‎ ‎‏هر جمله ای را که بچه ها می شنیدند، در جواب ان شاءالله یا الهی آمین می گفتند. در همین‏‎ ‎‏حین، او خواست از این جواب بچه ها سوءاستفاده کند و دعایی بر خلاف میل اسرا‏‎ ‎‏بکند، لذا گفت: امیدوارم رهبر شما، خمینی، صلح را بپذیرد. این حرفی بود که برای ما‏‎ ‎‏قابل قبول نبود و دعای دیگری هم کرد که ما کاملاً با آن مخالف بودیم. جالب این است‏‎ ‎‏که بچه ها بدون اینکه انتظار چنین حرفی را داشته باشند و از قبل هماهنگی کرده باشند،‏‎ ‎‏همگی سکوت اختیار کردند و از آن جمعیت بیش از 1500 نفری، حتی از یک نفر هم‏‎ ‎‏در جواب آن دعا، صدایی نیامد. همه جا سکوت بود و ما به چشمان او نگاه می کردیم. او‏‎ ‎‏هم کل جمعیت را نگاه می کرد و وقتی دید کسی به دعای او جواب نداد و برای آن‏‎ ‎‏هیچ ارزشی قائل نشد، خیلی کنف شد. او با آنهمه بزرگی که نزد سربازانش داشت، سر‏‎ ‎‏جایش میخکوب شده بود و بسیار متعجب مانده بود که چطور حتی یک نفر هم‏‎ ‎‏«ان شاءالله » نگفت یا تأیید نکرد، لذا نمی توانست حرف دیگری بزند یا از جایش تکان‏‎ ‎‏بخورد، یا تغییر موقعیت بدهد؛ و واقعاً این شکست بزرگی برای او بود.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 201