محمدمراد حمزه ای

تصمیم امام تعیین کننده سرنوشت جنگ

‏آن شب، گوشه هایی از پیام امام را در صفحۀ تلویزیون به صورت نوشته هایی می دیدیم.‏‎ ‎‏عراقی ها هیچ وقت این کار را نمی کردند که مثلاً از امام بگویند که چه گفته یا چه پیامی‏‎ ‎‏داده اند؛ آنها حتی اسم ایشان را هم نمی نوشتند. اما آن شب، بعضی از جملات امام را‏‎ ‎‏گلچین کرده بودند و می نوشتند. ما حداقل از دیدن نام «الخمینی» بسیار بسیار خوشحال‏‎ ‎‏می شدیم، چون وقتی عربها بخواهند اسمی را بنویسند به شکل ساده و به صورت یک‏‎ ‎‏اسم عام می نویسند، ولی وقتی الف و لام روی آن می گذارند، یعنی او را یک شخصیت‏‎ ‎‏بزرگ محسوب می کنند. این «الخمینی»ها برای ما دنیایی ارزش داشت و خیلی شیرین‏‎ ‎‏بود. در این جملات امام فرموده بود: من از زحمات رزمنده ها و خانواده شهدا و جانبازان‏‎ ‎‏و اسرا تشکر می کنم. این جمله ما را خیلی خوشحال کرد و افتخار می کردیم که مورد‏‎ ‎‏تقدیر و تشکر حضرت امام قرار گرفته ایم و امام به ما هم توجه کرده اند. بعد از آن،‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 204
‏دردناکترین جمله که ما را بهت زده کرد و به گریه انداخت نشان داده شد؛ امام فرموده‏‎ ‎‏بودند: فعلاً باب شهادت بسته شد. این جمله خیلی برای ما سنگین بود. انگار بعد از‏‎ ‎‏سالها اسارت، تازه آن لحظه حس می کردیم که راه جبهه بسته شده و دیگر موقعیتی برای‏‎ ‎‏ما نیست که بخواهیم بجنگیم و چند قدم به شهادت نزدیکتر بشویم. با خود می گفتیم:‏‎ ‎‏الآن بچه ها توی جبهه چه کار می کنند؟ چه حالی دارند؟ چطور می شود؟ سنگرها چه‏‎ ‎‏وضعیتی دارند و الآن مردم در ایران چه کار می کنند؟ این بیخبریها ما را آزار می داد. من‏‎ ‎‏که خودم متحیر بودم، به دوستان گفتم: چه کسی به شما گفته پذیرش قطعنامه به معنی‏‎ ‎‏صلح و کنار آمدن کامل با صدام است، مگر صلح حدیبیه پیغمبر باعث فتح مکه نشد؟ ما‏‎ ‎‏می خواهیم اسلام را صادر کنیم، حال در هر زمانی با هر وسیله ای و با هر شرایطی که‏‎ ‎‏باشد فرقی ندارد. الآن قضیه مانند صدر اسلام است. جنگ که فقط با اسلحه نیست.‏‎ ‎‏خلاصه، با این حرفها تا حدی خودمان را آرام کردیم.‏

‏در آن زمان، عراقی ها دستور داشتند پنج نوبت اذان بگویند و هر پنج بار با ضد هوایی‏‎ ‎‏به عنوان جشن شلیک کنند. چون آن ایام مقارن با ماه محرم شده بود، این نامردهای بعثی‏‎ ‎‏به بهانۀ جشن، کاروانهای زیادی به راه انداختند و محرم را هم لوث کردند؛ تا آنجا که در‏‎ ‎‏شهر کربلا هم، در همان روزهای محرم کاروان شادی به راه انداختند و خلاصه با یک تیر‏‎ ‎‏چند نشان زدند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 205