محمدمراد حمزه ای

کمرهای شکسته

‏وقتی ما خبر مریضی امام را شنیدیم، بیشتر فکرمان شفای امام و دعا برای ایشان بود.‏‎ ‎‏کسانی که اسیر نبودند، حداقل امام را در تلویزیون یا در بیمارستان می دیدند و وضعیت‏‎ ‎‏امام را لمس می کردند و تا حدودی ظرفیت پذیرش خبر بد را داشتند، اما اسرایی که همۀ‏‎ ‎‏فکرشان دیدار امام بعد از اسارت بود، چنین اخباری برایشان غیر قابل باور بود. این را‏‎ ‎‏هم شاید اسرای دیگر گفته باشند که چقدر آرزوی دیدار با امام در ساعات مختلف به‏‎ ‎‏سراغ دوستان می آمد. آنها با این رؤیا که روزی آزاد می شوند و با امام ملاقات می کنند‏‎ ‎‏لحظات خوشی را سپری می کردند و در حقیقت دردهای خود را با فکر و یاد امام‏‎ ‎‏تسکین می دادند و از یاد می بردند. حالا چگونه می توانستند بپذیرند که این اتفاق‏‎ ‎‏نمی افتد و امام خود را از دست می دهند؟ آن حادثه واقعاً برای ما کمرشکن بود.‏‎ ‎‏کمرهایی که با کابل و لگد و ضربات پوتین سربازان دژخیم رژیم بعثی خرد نشده بود، در‏‎ ‎‏خردادماه شکست. شاید تشبیه صحیحی نباشد، ولی ما دقیقاً احساس امام حسین(ع) را‏‎ ‎‏در فراق حضرت عباس(ع) درک کردیم. امام حسین(ع) با آن مشقات و سختیهایی که‏‎ ‎‏روز عاشورا داشت، نگفتند کمرم شکست، ولی وقتی حضرت عباس(ع) شهید شدند،‏‎ ‎‏فرمودند: ‏الآن انکسر ظهری.‎[1]‎‏ برای ما هم، امام خمینی(س) به مثابه پشتیبانی قوی و استوار‏‎ ‎‏بود که نه فقط اسرا، بلکه تمام ملت ایران و تمام مستضعفان جهان به او تکیه کرده بودند.‏‎ ‎‏ما با رفتن ایشان تمام امید و اراده خود را از دست دادیم؛ از این جهت است که می گویم‏‎ ‎‏کمرمان شکست.‏

‏شب 14 خرداد بود که خواب دیدم در خیابانهای ایران هستم. شب بود و باران‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 206
‏می آمد. بی مقدمه شروع به مداحی کردم. همان طور برای خودم ذکر مصیبت می کردم که‏‎ ‎‏مردم دورم جمع شدند و به سرعت زیاد و عجیبی با هم می خواندیم و سینه می زدیم و‏‎ ‎‏گریه می کردیم. سینه هایمان احساس سنگینی می کرد. در آن حال خواب، فشار روحی‏‎ ‎‏زیادی به من وارد شد. با اینکه گاهی خواب می دیدم در مراسم روضه و توسل هستم،‏‎ ‎‏ولی هیچ وقت اینطور احساس سنگینی نکرده بودم، لذا بعد از مقداری مداحی داد زدم:‏‎ ‎‏«یا حجة بن الحسن عجل علی ظهورک» و مردم همه با هم این را تکرار می کردند. آنگاه‏‎ ‎‏باران تمام شد، ابرها کنار رفت، آفتاب طلوع کرد و من بیدار شدم، مات و متحیر که‏‎ ‎‏خدایا، یعنی چه؟ این آفتاب و این باران و این مداحی چه ارتباطی با هم داشتند؟ سر‏‎ ‎‏صبح بود. صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون. معمولاً، بلندگوی اردوگاه اول صبح روشن‏‎ ‎‏نمی شد، اما آن روز عمداً آن را روشن کرده بودند و اخبار عربی پخش می شد. اکثراً به‏‎ ‎‏اخبار توجه نمی کردیم، ولی بعضی بچه ها یکباره گفتند: رادیو گفت مات خمینی. بچه ها‏‎ ‎‏با ناباوری به همدیگر گفتند: به شایعات گوش نکنید. کم کم دیدیم که شنوندگان این خبر‏‎ ‎‏زیاد شدند. همه مثل مجسمه خشکشان زده بود و تکان نمی خوردند و سکوت تمام‏‎ ‎‏اردوگاه را فرا گرفته بود. حتی بچه ها می گفتند: بعضی از سربازان عراقی را دیدیم که در‏‎ ‎‏گوشه ای آرام گریه می کردند.‏

‏ساعت 30 / 9 دقیقه صبح، طبق معمول وارد آسایشگاه شدیم که مجدداً آمار بگیرند.‏‎ ‎‏بارها گفته ام و باز هم تکرار می کنم که باور این موضوع برای ما خیلی سنگین بود؛ چون‏‎ ‎‏در طول عمرمان هیچ کس را محبوبتر از امام نداشتیم که به او بنازیم، و او را در قلب و‏‎ ‎‏ذهن و روح و جسم و جان خود جای دهیم. ما حضرات ائمه معصومین ـ علیهم السلام ـ‏‎ ‎‏را ندیده ایم و از آقا امام زمان(عج) هم جدا هستیم، اما یکی از شاگردان حقیقی مکتب‏‎ ‎‏اهل بیت ـ علیهم السلام ـ را درک کردیم و توانستیم قدر و منزلت او را بفهمیم و این بزرگی‏‎ ‎‏امام در جان و دل ما موجب شده بود که در مواجهه با این خبر عکس العمل منفی داشته‏‎ ‎‏باشیم و عکس العمل ما در این باره، باور نکردن خبر بود، لذا گفتیم: شاید عراقی ها‏‎ ‎‏شایعه کرده اند و می خواهند روحیه ما را بشکنند؛ شاید اخبار جعلی باشد. بعد از آمار،‏‎ ‎‏بچه ها دست به دامن روحانیت شدند و با گریه از آقای صمدی خواستند که بگوید این‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 207
‏خبر درست نیست. آقای صمدی بلند شد و بچه ها را به آرامش فرا خواند و گفت: به هر‏‎ ‎‏حال عمر پیامبران و اولیای الهی اجلی داشت. ‏إِنَّا لله ِِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ‏. متأسفانه، خبر صحیح‏‎ ‎‏است.‏

‏در حالی که نمی توانست درست صحبت کند، با همان بغض گرفته اش بغض بقیه را‏‎ ‎‏هم ترکاند و ادامه داد: شما همه صاحب عزا هستید و وقتی می بینم هر کس در دلش‏‎ ‎‏حسینیه ای باز کرده، من به چه کسی تسلیت بگویم؟ اینجا بود که صدای ناله ها و فریادها‏‎ ‎‏بلندتر شد. فقط یک جرقه لازم بود تا آتش عشق بچه ها به امام شعله بکشد و زبانه های‏‎ ‎‏آن بساط دوز و کلک منافقان را بسوزاند و کسانی که می گفتند رزمندگان ما با اجبار‏‎ ‎‏رهبرشان به جبهه آمده اند و حالا که اسیر شده اند دل خوشی از امام ندارند را روسیاه‏‎ ‎‏کند. بعضی از بچه ها سر خود را به دیوار می زدند. جالب اینجاست که هیچ کس دست‏‎ ‎‏دیگری را نمی گرفت یا قدرتش را نداشت که او را آرام کند یا به خود اجازه نمی داد که‏‎ ‎‏این کار را بکند. اگر پدر یک نفر مرده باشد، می شود دستش را گرفت و او را در آغوش‏‎ ‎‏کشید و آرام کرد، ولی اگر پدر همه مرده باشد، چه کسی می خواهد دست دیگری را‏‎ ‎‏بگیرد؟‏

‏من با برادرم مهدی توتونچیان به محوطه آمدیم. من که نمی خواستم مرگ پدر را باور‏‎ ‎‏کنم، هنوز اجازه گریه به خود نداده بودم، اما در گلویم احساس گرفتگی سختی می کردم.‏‎ ‎‏چون نمی خواستم باور کنم، گریه هم نمی کردم. با مهدی صحبت می کردم: راستی اگر‏‎ ‎‏این خبر راست باشد، الآن کشور در چه حالی است و مسأله رهبری چه می شود؟ فقط‏‎ ‎‏دست روی دست می زدیم و راه می رفتیم. احساس ضعف و سستی شدیدی در کمرم‏‎ ‎‏می کردم. حس می کردم کمرم درد گرفته است. حس می کردم اگر تمام خانواده و فامیلم را‏‎ ‎‏از دست می دادم، هیچ وقت چنین احساسی نمی کردم. شاید نمی توانستم راه بروم، اما‏‎ ‎‏می رفتم و با وجود هیجانات و فشارهای منفی روحی زیاد، چشم و دلم باز بود که اوضاع‏‎ ‎‏و احوال اردوگاه و بچه ها را بسنجم. انگار حس می کردم یک روز باید این خاطرات و‏‎ ‎‏تجسمات را با سوز دل تعریف کنم. انگار باید مثل یک گزارشگر دقیق، اتفاقات و‏‎ ‎‏پیشامدها را ضبط می کردم. انگار احساس رسالت می کردم که در همان حال که دارم خرد‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 208
‏می شوم، دقت کنم تا چیزی را از قلم نیندازم و برای مردم بگویم. ‏

‏ابتدای جزوه خود را اینطور شروع کردم: «حال بیا تا وضع اردوگاه را با هم ببینیم». از‏‎ ‎‏اینجا به بعد، حالت خبری شروع می شود:‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 209

  • )) بحارالانوار؛ ج 45، ص 42.