«آسایشگاه چهار که در آن گوشۀ اردوگاه بود پر از جمعیت شده بود. گوش کن! صدای بچه ها شاید تا اردوگاههای دیگر هم می رود. کسی اصلاً نوحه نمی خواند؛ کسی سخنرانی نمی کند؛ اصلاً هیچ کس کلمه ای بر زبان نمی آورد. ببین! عراقی ها هم از ترس بیرون رفته اند. یکی از آنها که خیلی به خود جرأت داده، آمده و می گوید: آرام باشید. به هر حال، عمر همه تمام می شود و اجل برای همه هست. اما خیلی مواظب خودش هست که حرفی به اشتباه نگوید، خلاف نگوید. در چشمانش ترس زیادی دیده می شود. دلش می خواهد احساس خوشی اش را ابراز کند، اما جرأت نمی کند. از نگاه ما می فهمد که ممکن است بلایی سرش بیاید. بلندگو روشن است و برنامه های عادی رادیو بغداد پخش می شود؛ برنامه هایی که هر روز پخش می شد و کسی کاری به آن نداشت و مسأله عادی بود؛ امروز بچه ها تهدید کرده اند که باید رادیو را خاموش کنید وگرنه بلندگوها را می شکنیم و آنها هم رادیو را خاموش می کنند. بله، بچه ها اسیر بودند اما تسلیم نبودند. افراد، در چهارگوشه اردوگاه، از دور با گریه به هم نگاه می کنند. از پشت درها، میله ها، سیمها.
الآن در راهرو هستیم و از کنار چند اسیر قدیمی که حدود ده سال است اسیرند، رد می شویم. عجب! ده سال است؛ عجب! ده سال اسارت!؟ نگاه عمیقی به اوضاعشان می کنم. تا امروز آنها را اینطور شکسته ندیده ام. خدا می داند که ندیده ام. خدا می داند که بعضی از آنها نمی توانند راست بایستند. بعضیهایشان راه می روند در حالی که دست به دیوار گرفته اند. یکی از آنها نگاه عجیبی به من می کند. می دانی با زبان حال چه می گوید؟ می گوید خوش به حال شما که چند سال دیرتر اسیر شدید و وجود امام را در آزادی بیشتر درک کردید، اما ما هنوز از دیدار او سیر نشده بودیم که جنگ شروع شد و در
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 209
همان روزهای اول اسیر شدیم. چه بگویم؟ حق دارد.
بیا برویم طبقه بالا. پله پله بالا می رویم. نگاه کن! در راه پله جوانی نشسته و سر به زانو گذاشته. او یکی از بچه های کرمانشاه است که صدای هق هق گریه اش خیلی بلند است، و به خود می پیچد. می گویم: علیرضا، علیرضا! جواب نمی دهد. می گویم: تو را منع نمی کنم، اما مقداری آرامتر. گریه بعضیها خیلی آتش می زد. جوان بود و تازه در آنجا به بلوغ رسیده بود و بزرگ شده بود. جوان بود که اسیر شده بود. مثل بچه ای کوچک که پدرش مرده، داشت زار می زد. گفتم: خوب، کمی آرامتر! داری دیگران را بیشتر آتش می زنی، آن هم سر راه بقیه! این را که گفتم صدایش بلندتر شد. خدا می داند خودم هم زیر و رو شده ام. می گویم: لااقل بلند شو برو توی آسایشگاه! علیرضا سرش را هم بلند نمی کند. می گویم: حق داری! دستی به سرش می کشم و رد می شوم. چند دقیقه بعد که برمی گردم، او را می بینم که در همان پله ها از حال رفته و سرش به دیوار است. آنقدر همه گیج و پریشان احوال هستند که انگار هیچ کس علیرضا را نمی بیند که بیهوش شده! بماند.
نمی دانم چگونه همه چیز را به شما نشان بدهم. چطور این حال را توصیف کنم که کسی بیهوش بشود یا چند نفر غش کنند و بیهوش بشوند و هیچ کس کاری به کارشان نداشته باشد. اصلاً کسی رمق ندارد با دیگری کاری داشته باشد، آخر چطور کار داشته باشد؟ با چه حالی؟ اگر انگشت به کسی بزنی دادش درمی آید.
ظهر، داخل آسایشگاه آمدیم و نماز جماعت خواندیم. نمازی که از تکبیر تا سلام آن گریه بود. خب، خیلی نماز جماعت داشتیم، اما با احتیاط و مراقبت. در آن نماز، اصلاً هیچ عراقی ای داخل نیامد تا ببیند ما نماز می خوانیم و چه کار می کنیم. نماز جماعت با صفا و آزادی بود، اما تمامش گریه بود. حدود شصت نفر نماز را تمام و کمال گریه می کردند. نماز تمام شد و باید طبق عادت، شعار همیشگی را می دادیم: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار». نمی دانستیم چه کنیم. آخر این عادت ما بود. همه آرام ناله می کردند و منتظر بودند. یکی از بچه های کرمانشاه به اسم آقای امیری که میانسال بود داد زد. کسی نمی دانست چه می خواهد بگوید. همه منتظر یک آتش دیگر بودند. داد زد: پس چرا دعای همیشگی را نمی خوانید؟ بچه ها چنان از ته دل فریاد کشیدند که
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 210
شاید فریادشان تا جلوی در اصلی اردوگاه رسید. من باید تعقیبات می خواندم کمی فکر کردم چه می شود خواند؟ چه تعقیباتی؟ آنجا بود که باز الهام شد و خود به خود به زبانم آمد: «إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ و...» آری، بلا بسیار عظیم بود. بسیار عظیم! ناله هامان با دعایمان همراه شد. بعد از نماز، غذا آوردند، اما کسی نمی توانست بخورد. مثلاً استراحت کردیم، چه استراحتی! بعضیها تمام آن چند ساعتی را که داخل آسایشگاه بودند، نگاهشان به سقف بود و آرام بر سینه می زدند و آه می کشیدند. بعضی سر به زانو نهاده بودند و بعضی، پس از ساعتها نخوابیدن (از فرط بی خوابی) خوابشان برده بود. چه جوّ مظلومانه ای! چه عزاداران غریبی! نمی دانم تا شب چطور گذشت. آن شب، ماتم زده و پریشان و حیران نشسته بودیم. من و برادر شیرازی ام، حسین روانشاد، در گوشۀ آسایشگاه ظرفها را می شستیم. همه ساکت و پکر بودیم و نگاهمان به اخبار تلویزیون بود که ناگاه، خبری سکوت را به هم زد و اعلام شد که مجلس خبرگان آیت الله خامنه ای را به رهبری انتخاب کرده اند. فقط آن خبر بود که مقداری موجب آرامش و تسکین شد. با تعجب و هیجان پرسیدم: بچه ها، آقای خامنه ای اهل کجاست و جدش کیست؟ گفتند اهل مشهداست و حسینی است. (لازم به ذکر است که سادات حسینی، حسنی هم هستند، به علت ازدواج امام سجاد(ع) با دختر امام حسن مجتبی(ع)). گفتند: چرا این سؤال را پرسیدی؟ گفتم دیشب خوابی دیدم. برای بچه ها خوابم را تعریف کردم و گفتم: به نظر من آن سیدی که قبل از ظهور امام زمان باید رهبری را به دست بگیرد و اهل مشهد باشد، ایشان است و آن آفتابی که در خواب طلوع کرد ایشان است و این از علامات نزدیک شدن ظهور مولاست. بعد از آن، تا هفت روز سخنرانی و مراسم عزاداری داشتیم و تا چهل روز هم قرائت قرآن. سرودهای جدیدی ساخته شد. با طبع شعری که داشتم، هیچ وقت یک لحظه هم به ذهنم نمی رسید روزی در سوگ امام شعری بگویم و چیزی بنویسم. هر کس داغ دل خود را طوری خالی می کند. به یاد جوانان افتادم و اینکه هیچگاه سعادت دیدار با امام را از نزدیک نخواهند داشت. خودمانیم، بعد که آزاد شدم، سعادت دیدار سید احمد آقا را هم نداشتم. هنوز هم سید حسن را ندیده ام.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 211
به یاد آن صحنه های تلویزیون افتادم که وقتی امام به آن بالکن زیبا و باصفا می آمد، زائران و عاشقانش برایش چه می کردند و امام با تکان دادن دست با قلب آنها چه می کرد و اشکهای شوق سرازیر می شد. پس اینگونه سرودم:
کو دست پر مهرش که بود اندر جماران بر روی امت با نوازش نورباران
کو آن امامی تا که می دیدند او را مستان عاشق از ورودش اشکباران
ماتم امام سر بعضی از دوستان را چهل روز بر زانو گذاشت. غم و مصیبت سنگینی بود، اما بعد از چند روز، آن را با جدایی دوستان از یکدیگر برای ما سنگین تر کردند. آنجا بود که بعضی از رفقا را از هم جدا کردند. بزرگان ما را جدا کردند.
بچه ها قرار گذاشته بودند که تا چهلم امام برای او عزاداری کنند. بعد از اینکه دوستان را از هم جدا کردند، آن تعداد باقی مانده کارها را به دست گرفتند و خیلی سریع سازماندهیها و هماهنگیها انجام شد. تا چهلم امام(س)، هر روز عصر ما در آسایشگاه جمع می شدیم و قرائت قرآن داشتیم؛ اگر می شد ذکر مصیبتی هم می کردیم و این مطلب را رعایت می کردیم و تذکر می دادیم که ارزشها یادمان نرود و یادمان باشد که در اصل ما فرزند چه کسی محسوب می شویم و با چه کسی بیعت کرده ایم و چه لبیکی گفته ایم؛ و سعی می کردیم صحبتهای امام را مثل احادیث بیان کنیم. همیشه یادآور می شدیم که امام می فرمودند: جنگ وظیفه است. ما به وظیفه عمل می کنیم و به نتیجه کاری نداریم. الآن که امام در بین ما نیست، ما باید بدانیم که امام شاهد اعمال ما پس از خودش است و باید با جدیت هر چه بیشتر راه امام را بشناسیم و در این راه گام برداریم.
این ایام بسیار سخت گذشت. سال 69 که آمد و سالگرد امام شد، باز هم سرودهای جدیدی ساختیم و مراسم بسیار باشکوهی برپا کردیم. البته، خیلی از مدیران فرهنگی را از دست داده بودیم، ولی همان بچه های باقی مانده با اقتدار تحسین برانگیزی مسائل را به دست گرفته بودند. از جمله، در سالگرد ارتحال امام.
در سالگرد امام، مانند ایام ماه محرم که نمی توانستیم علناً عزاداری کنیم، فقط دور اردوگاه نشستیم. هیچ کس در محوطه قدم نمی گذاشت و راه نمی رفت. ما به نشانۀ عزا این کار را کردیم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 212