محمدمراد حمزه ای

بغضی در گلو

‏زمانی که  ما آزاد شدیم، احساسی که در دلمان بود، به هیچ وجه خوشی و راحتی نبود و‏‎ ‎‏دقیقاً لحظات ارتحال امام در ذهنمان تداعی می شد. چرا؟ چون ما داغ دل را خالی نکرده‏‎ ‎‏بودیم و هنوز قبر امام را ندیده بودیم.‏

‏ ‏

تا نیایم گرد قبرت دل پریشانم هنوز  ‎ ‎دل شده آتش در این اندوه و سوزانم هنوز

‏ ‏

‏وقتی آزاد شدیم، مثل کسی بودیم که پدرش مرده و تازه از سر مزار می خواهد به‏‎ ‎‏خانه برگردد. وقتی هم به خانه بیاید، تازه عزاداری اش شروع می شود. ما هم تمام‏‎ ‎‏بغضهای اسارت در گلویمان مانده بود و حالا سر باز کرده بود و باید خالی می شد. ما‏‎ ‎‏وقتی رفتیم امام داشتیم، اما وقتی برگشتیم، امام رفته بود و ما با این سوز و با این وضع‏‎ ‎‏باید می ساختیم.‏

‏ ‏

یا بگدازم به شب یا بکشندم به صبح  ‎ ‎چاره همین بیش نیست: سوختن و ساختن

‏ ‏

‏طوری بودیم که انگار همان موقع امام مرحوم شده بودند. هر جا را نگاه می کردیم به‏‎ ‎‏یاد امام می افتادیم. مثل کسی بودیم که عزیزش را از دست داده و الآن نگاهش به اتاق او‏‎ ‎‏و وسایلش می افتد. به خاطر همین بود که آزادگان قبل از اینکه به یاد هر کسی بیفتند، به‏‎ ‎‏فکر امام بودند و می خواستند مزار امام را ببینند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 213