عراقی ها، پس از دستگیری ما، بسیار پایکوبی و خوشحالی می کردند و می گفتند پاسداران خمینی (حرس خمینی) را دستگیر کرده ایم؛ چون همه ما بسیجی بودیم. سپس، ما را با اینکه مجروح بودیم پشت یک کامیون آیفا ریختند و به خطوط دیگر منتقل کردند و وقتی به خط دوم رسیدیم، شروع به شکنجه و اذیت و آزار ما کردند. از جمله این آزارها، درخواست شعار علیه امام بود. آنها از ما می خواستند مرگ بر امام بگوییم و با مشت و لگد و قنداق تفنگ و ... ما را می زدند تا به امام توهین کنیم یا شعاری علیه ایشان بدهیم. با وجود این، هیچ یک از دوستان حاضر نشد به امام توهین کند.
آنها فیلمبردارانی هم آورده بودند تا از صحنه ها و گروه اسرا فیلمبرداری کنند، لذا اصرار داشتند که ما جلوی دوربین شعار بدهیم. وقتی هیچ یک از دوستان حاضر نشد به امام توهین کند، به وعده های توخالی متوسل شدند؛ مثل اینکه ما به شما آب و غذا می دهیم و قول می دهیم شما را اذیت نکنیم و شما را به جای راحتی ببریم تا آنجا استراحت کنید، البته به شرط اینکه شعار بدهید یا علیه امام سخنی بگویید یا جلوی دوربین حاضر شوید و مصاحبه کنید و... . با این حال، هیچ کس حاضر به همکاری نشد.
الآن، گفتن این سخن به نظر آسان می آید، ولی اگر یک گروه اسیر را با بدنهایی
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 215
مجروح، آن هم خسته و گرسنه و تشنه و نیازمند به ابتدایی ترین احتیاجات تصور کنیم که می توانستند با عدم مقاومت، جان خود و سایر دوستانشان را حفظ کنند، معلوم می شود این کار چندان هم راحت نبوده است. با وجود این، دوستان و برادران ما به این کار راضی نشدند و در مقابل دشمن عقب نشینی نکردند.
یکی از مخوف ترین مکانهای اسارت، زندانهای استخبارات بغداد بود که اساساً مکانی ترسناک و هراس انگیز بود و مأموران جلاد و سنگدل و وحشی ای داشت. برای نمونه، باید گفت که در اینجا تمام لباسها را از تن اسرا خارج می کردند و بر بدنهای برهنه آنها کابل و شلاق می کوفتند و در این حال، از آنان می خواستند که به امام توهین کنند. آنقدر به این بدنها شلاق می زدند تا محل شلاق خورده قرمز می شد و آنقدر ضربات شلاق و کابل ادامه پیدا می کرد که این محلها زخمی می شد و خونریزی می کرد. هر شلاقی که روی این زخمها و تاولها می خورد، انسان واقعاً آرزوی مرگ می کرد. با اینهمه، دوستان مقاوم و عاشقان راستین امام و سربازان او، آرزوی جسارتی کوچک را هم بر دل دشمن گذاشتند.
نمونه های بسیاری به یاد دارم که تنها خواسته دشمن توهین به حضرت امام بود و اذیت و آزارهای زیادی می کردند تا به این هدف برسند، ولی موفق نمی شدند. یک بار، یکی از بچه های اسیر را با شلاق زدند و چون برای آنها مهم نبود که به کجا ضربه می زنند هیچ جای بدن استثنا نمی شد و کابل بر همه نقاط بدن فرو می آمد. خلاصه، وقتی این دوست ما را می زدند، کابل به آلت تناسلی ایشان خورد و به سختی آزارشان داد. یادم هست فریادهای دردمندانه او از شب تا صبح در زندان پیچیده بود. با اینهمه، برای لحظه ای هم خود را نباخت و در مقابل خواسته دشمن تسلیم نشد.
یک بار هم شلاق (کابل) به صورت یکی از برادران ما خورد که در نتیجه آن، هر دو چشمش سیاه شد و تا مدتها جایی را نمی دید و ما دستش را می گرفتیم و جا به جا می کردیم. اتفاقاً، ایشان سن کمی هم داشت، اما یک ذره هم در مقابل خواسته دشمن کوتاه نیامد.
این حالات بچه ها برای عراقی ها تعجب آور بود. آنها می گفتند: ما از کار شما تعجب
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 216
می کنیم! شما دیگر چه موجوداتی هستید که در این شرایط هم، حاضر به توهین به امام و رهبرتان نیستید؟ گاهی نیز می گفتند: اگر شما الآن توهینی بکنید تا از این آزارها و شکنجه ها رها شوید، کسی متوجه نمی شود. خمینی که در تهران است و متوجه نمی شود! آنها نمی دانستند که خود ما از این عمل ناراحت می شویم، و گرنه امام راضی به این زجرها و شکنجه ها ـ آن هم به خاطر توهین به ایشان ـ نبودند. البته، آنها ما را با خودشان قیاس می کردند؛ چون آنها در کشور و ارتش خودشان حق هیچ گونه اعتراضی به مقامات، چه رسد به صدام، را نداشتند و کوچکترین توهین، مجازاتهای سختی را در پی داشت؛ لذا فکر می کردند ما هم به همین صورت مجازات می شویم و تحت تعقیب قرار می گیریم.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 217