حسین شاکری فر

اصرار دشمن

‏عراقی ها، پس از دستگیری ما، بسیار پایکوبی و خوشحالی می کردند و می گفتند‏‎ ‎‏پاسداران خمینی (حرس خمینی) را دستگیر کرده ایم؛ چون همه ما بسیجی بودیم.‏‎ ‎‏سپس، ما را با اینکه مجروح بودیم پشت یک کامیون آیفا ریختند و به خطوط دیگر منتقل‏‎ ‎‏کردند و وقتی به خط دوم رسیدیم، شروع به شکنجه و اذیت و آزار ما کردند. از جمله‏‎ ‎‏این آزارها، درخواست شعار علیه امام بود. آنها از ما می خواستند مرگ بر امام بگوییم و‏‎ ‎‏با مشت و لگد و قنداق تفنگ و ... ما را می زدند تا به امام توهین کنیم یا شعاری علیه‏‎ ‎‏ایشان بدهیم. با وجود این، هیچ یک از دوستان حاضر نشد به امام توهین کند.‏

‏آنها فیلمبردارانی هم آورده بودند تا از صحنه ها و گروه اسرا فیلمبرداری کنند، لذا‏‎ ‎‏اصرار داشتند که ما جلوی دوربین شعار بدهیم. وقتی هیچ یک از دوستان حاضر نشد به‏‎ ‎‏امام توهین کند، به وعده های توخالی متوسل شدند؛ مثل اینکه ما به شما آب و غذا‏‎ ‎‏می دهیم و قول می دهیم شما را اذیت نکنیم و شما را به جای راحتی ببریم تا آنجا‏‎ ‎‏استراحت کنید، البته به شرط اینکه شعار بدهید یا علیه امام سخنی بگویید یا جلوی‏‎ ‎‏دوربین حاضر شوید و مصاحبه کنید و... . با این حال، هیچ کس حاضر به همکاری نشد.‏

‏الآن، گفتن این سخن به نظر آسان می آید، ولی اگر یک گروه اسیر را با بدنهایی‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 215
‏مجروح، آن هم خسته و گرسنه و تشنه و نیازمند به ابتدایی ترین احتیاجات تصور کنیم که‏‎ ‎‏می توانستند با عدم مقاومت، جان خود و سایر دوستانشان را حفظ کنند، معلوم می شود‏‎ ‎‏این کار چندان هم راحت نبوده است. با وجود این، دوستان و برادران ما به این کار راضی‏‎ ‎‏نشدند و در مقابل دشمن عقب نشینی نکردند.‏

‏یکی از مخوف ترین مکانهای اسارت، زندانهای استخبارات بغداد بود که اساساً‏‎ ‎‏مکانی ترسناک و هراس انگیز بود و مأموران جلاد و سنگدل و وحشی ای داشت. برای‏‎ ‎‏نمونه، باید گفت که در اینجا تمام لباسها را از تن اسرا خارج می کردند و بر بدنهای برهنه‏‎ ‎‏آنها کابل و شلاق می کوفتند و در این حال، از آنان می خواستند که به امام توهین کنند.‏‎ ‎‏آنقدر به این بدنها شلاق می زدند تا محل شلاق خورده قرمز می شد و آنقدر ضربات‏‎ ‎‏شلاق و کابل ادامه پیدا می کرد که این محلها زخمی می شد و خونریزی می کرد. هر‏‎ ‎‏شلاقی که روی این زخمها و تاولها می خورد، انسان واقعاً آرزوی مرگ می کرد. با اینهمه،‏‎ ‎‏دوستان مقاوم و عاشقان راستین امام و سربازان او، آرزوی جسارتی کوچک را هم بر دل‏‎ ‎‏دشمن گذاشتند.‏

‏نمونه های بسیاری به یاد دارم که تنها خواسته دشمن توهین به حضرت امام بود و‏‎ ‎‏اذیت و آزارهای زیادی می کردند تا به این هدف برسند، ولی موفق نمی شدند. یک بار،‏‎ ‎‏یکی از بچه های اسیر را با شلاق زدند و چون برای آنها مهم نبود که به کجا ضربه می زنند‏‎ ‎‏هیچ جای بدن استثنا نمی شد و کابل بر همه نقاط بدن فرو می آمد. خلاصه، وقتی این‏‎ ‎‏دوست ما را می زدند، کابل به آلت تناسلی ایشان خورد و به سختی آزارشان داد. یادم‏‎ ‎‏هست فریادهای دردمندانه او از شب تا صبح در زندان پیچیده بود. با اینهمه، برای‏‎ ‎‏لحظه ای هم خود را نباخت و در مقابل خواسته دشمن تسلیم نشد.‏

‏یک بار هم شلاق (کابل) به صورت یکی از برادران ما خورد که در نتیجه آن، هر دو‏‎ ‎‏چشمش سیاه شد و تا مدتها جایی را نمی دید و ما دستش را می گرفتیم و جا به جا‏‎ ‎‏می کردیم. اتفاقاً، ایشان سن کمی هم داشت، اما یک ذره هم در مقابل خواسته دشمن‏‎ ‎‏کوتاه نیامد.‏

‏این حالات بچه ها برای عراقی ها تعجب آور بود. آنها می گفتند: ما از کار شما تعجب‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 216
‏می کنیم! شما دیگر چه موجوداتی هستید که در این شرایط هم، حاضر به توهین به امام و‏‎ ‎‏رهبرتان نیستید؟ گاهی نیز می گفتند: اگر شما الآن توهینی بکنید تا از این آزارها و‏‎ ‎‏شکنجه ها رها شوید، کسی متوجه نمی شود. خمینی که در تهران است و متوجه‏‎ ‎‏نمی شود! آنها نمی دانستند که خود ما از این عمل ناراحت می شویم، و گرنه امام راضی‏‎ ‎‏به این زجرها و شکنجه ها ـ آن هم به خاطر توهین به ایشان ـ نبودند. البته، آنها ما را با‏‎ ‎‏خودشان قیاس می کردند؛ چون آنها در کشور و ارتش خودشان حق هیچ گونه اعتراضی‏‎ ‎‏به مقامات، چه رسد به صدام، را نداشتند و کوچکترین توهین، مجازاتهای سختی را در‏‎ ‎‏پی داشت؛ لذا فکر می کردند ما هم به همین صورت مجازات می شویم و تحت تعقیب‏‎ ‎‏قرار می گیریم.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 217