حسین شاکری فر

افتخار بزرگ

‏در همان روزهای نخست اسارت که حدود 28 روز از آن می گذشت و جراحتهای بدن‏‎ ‎‏من هنوز خوب نشده بود و کتفم که شکسته بود ترمیم نشده بود، نگهبان مرا صدا کرد:‏‎ ‎‏وین شاکری؟ (شاکری کجاست؟) ما دو نفر به این نام در آسایشگاه داشتیم. وقتی هر‏‎ ‎‏دوی ما بیرون رفتیم، نگهبان ما را به محوطه ای که قدری از آسایشگاه دورتر بود برد. به‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 218
‏آنجا که رسیدیم، دیدم گروهی از بعثیهای عراقی دور هم حلقه زده اند که در میان آنها‏‎ ‎‏یکی از افسران فرمانده هم بود. اول، مشخصات هر دوی ما را پرسیدند. کسی که هم نام‏‎ ‎‏من بود سرباز بود و مشخصاتی که آنها به دنبالش بودند را نداشت، لذا او را به آسایشگاه‏‎ ‎‏فرستادند و من را نگه داشتند. بعد، از من سؤال کردند: أنت روحانی؟ (تو روحانی‏‎ ‎‏هستی؟) من متوجه شدم که آنها فهمیده اند من روحانی هستم و به اصطلاح لو رفته ام.‏‎ ‎‏این را هم بگویم که شناختن یک روحانی در آن محیط محدود که در تمام طول بیست و‏‎ ‎‏چهار ساعت افراد در کنار همدیگر بودند کار مشکلی نبود؛ و اگر کسی واقعاً قصد‏‎ ‎‏همکاری با دشمن را داشت، به راحتی می توانست به دوستان و هموطنان خود خیانت‏‎ ‎‏کند. به هر حال، ما توسط افراد ضعیف الایمانی که از جبهه همراه ما بودند و در‏‎ ‎‏آسایشگاه و اردوگاه حضور داشتند، لو رفته بودیم و به عراقی ها معرفی شده بودیم.‏

‏وقتی فرمانده از من پرسید: تو روحانی هستی، من برای اینکه وانمود کنم متوجه‏‎ ‎‏نشده ام، جواب دادم: منظورت چیست؟ مترجم سخن فرمانده را ترجمه کرد. من جواب‏‎ ‎‏دادم: من دانش آموز هستم. اما مترجم از قول فرمانده به من گفت: ما خمینی را کشف‏‎ ‎‏کرده ایم (کشفنا الخمینی). منظور او این بود که یک روحانی را شناسایی کرده اند. آنها‏‎ ‎‏چنان ذوق زده شده بودند که گویی معدن طلا کشف کرده اند و با آب و تاب می گفتند: ما‏‎ ‎‏یک خمینی کشف کرده ایم. فرمانده می گفت: خمینی برای ما مهم است. ما اسیران را‏‎ ‎‏دسته بندی کرده ایم و اگر از همه دست برداریم، از خمینی دست بردار نیستیم. البته،‏‎ ‎‏پاسدارِ خمینی و بسیجی هم ارزش دارند، ولی قیمت خمینی خیلی بیشتر است. من در‏‎ ‎‏روز مبادله در مقابل یک خمینی که یک نفر نمی گیرم، بلکه چندین نفر می گیرم. خلاصه،‏‎ ‎‏بعد از اینکه چندین بار سؤال کرد و ما انکار کردیم، دستور داد مرا بزنند. ناگهان، آن جمع‏‎ ‎‏با هر چه در دست داشتند به من حمله کردند و بر سر و صورت و نقاط مجروح بدنم‏‎ ‎‏زدند تا جایی که مرگ را به چشم خود دیدم. در این میان، فقط به یک چیز دلخوش بودم‏‎ ‎‏و آن این بود که به من گفته اند خمینی و نام مرا در کنار نام خمینی قرار داده اند. این برای‏‎ ‎‏من، نهایت افتخار و عزّت بود.‏

‏در شرایط سخت اسارت که عراقی ها از هر فرصتی برای آزار و شکنجه روحی و‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 219
‏جسمی ما استفاده می کردند و بچه های اسیر را با دست و دل بازی تمام شکنجه‏‎ ‎‏می کردند و هیچ حدی برای شکنجه نمی شناختند و حتی گاه تا حد مرگ آنان را‏‎ ‎‏می زدند، عده ای از عزیزان این ملت همه سختیها را به جان می خریدند و برای حفظ‏‎ ‎‏روحیه بچه ها و پاسداری از ارزشهای مقدس اسلام و دفاع از اهداف انقلاب و آرمانهای‏‎ ‎‏امام راحل، به کارهای فرهنگی می پرداختند که در بالا بردن روحیه بچه ها بسیار مؤثر‏‎ ‎‏بود. دوستان ما برخی ادعیه و زیارات مانند زیارت عاشورا و دعای توسل و آیاتی از‏‎ ‎‏قرآن را که دعوت به صبر و استقامت و بردباری می کرد، یا صحبتهایی از امام را که در‏‎ ‎‏ذهن داشتیم یا از راههای مختلف به دست آورده بودیم، بر روی تکه های کوچک کاغذ‏‎ ‎‏سیگار می نوشتند و دفترچه های کوچکی درست می کردند و آن را با پلاستیک‏‎ ‎‏می پوشاندند و در اوقاتی خاص از شبانه روز که دشمن کمتر مزاحم می شد، در گوشه ای‏‎ ‎‏از آسایشگاه، آن هم در زیر پتو، می خواندند. چون ما این چیزها را در اندازه های کوچک‏‎ ‎‏درست کرده بودیم، هنگام تفتیش آنها را در دهان می گذاشتیم و عراقی ها هم‏‎ ‎‏نمی توانستند آنها را پیدا کنند. یکی از این کارها تصویری از حضرت امام بود که در اندازۀ‏‎ ‎‏کوچک درست شده بود و به این صورت نگهداری می شد.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 220