در همان روزهای نخست اسارت که حدود 28 روز از آن می گذشت و جراحتهای بدن من هنوز خوب نشده بود و کتفم که شکسته بود ترمیم نشده بود، نگهبان مرا صدا کرد: وین شاکری؟ (شاکری کجاست؟) ما دو نفر به این نام در آسایشگاه داشتیم. وقتی هر دوی ما بیرون رفتیم، نگهبان ما را به محوطه ای که قدری از آسایشگاه دورتر بود برد. به
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 218
آنجا که رسیدیم، دیدم گروهی از بعثیهای عراقی دور هم حلقه زده اند که در میان آنها یکی از افسران فرمانده هم بود. اول، مشخصات هر دوی ما را پرسیدند. کسی که هم نام من بود سرباز بود و مشخصاتی که آنها به دنبالش بودند را نداشت، لذا او را به آسایشگاه فرستادند و من را نگه داشتند. بعد، از من سؤال کردند: أنت روحانی؟ (تو روحانی هستی؟) من متوجه شدم که آنها فهمیده اند من روحانی هستم و به اصطلاح لو رفته ام. این را هم بگویم که شناختن یک روحانی در آن محیط محدود که در تمام طول بیست و چهار ساعت افراد در کنار همدیگر بودند کار مشکلی نبود؛ و اگر کسی واقعاً قصد همکاری با دشمن را داشت، به راحتی می توانست به دوستان و هموطنان خود خیانت کند. به هر حال، ما توسط افراد ضعیف الایمانی که از جبهه همراه ما بودند و در آسایشگاه و اردوگاه حضور داشتند، لو رفته بودیم و به عراقی ها معرفی شده بودیم.
وقتی فرمانده از من پرسید: تو روحانی هستی، من برای اینکه وانمود کنم متوجه نشده ام، جواب دادم: منظورت چیست؟ مترجم سخن فرمانده را ترجمه کرد. من جواب دادم: من دانش آموز هستم. اما مترجم از قول فرمانده به من گفت: ما خمینی را کشف کرده ایم (کشفنا الخمینی). منظور او این بود که یک روحانی را شناسایی کرده اند. آنها چنان ذوق زده شده بودند که گویی معدن طلا کشف کرده اند و با آب و تاب می گفتند: ما یک خمینی کشف کرده ایم. فرمانده می گفت: خمینی برای ما مهم است. ما اسیران را دسته بندی کرده ایم و اگر از همه دست برداریم، از خمینی دست بردار نیستیم. البته، پاسدارِ خمینی و بسیجی هم ارزش دارند، ولی قیمت خمینی خیلی بیشتر است. من در روز مبادله در مقابل یک خمینی که یک نفر نمی گیرم، بلکه چندین نفر می گیرم. خلاصه، بعد از اینکه چندین بار سؤال کرد و ما انکار کردیم، دستور داد مرا بزنند. ناگهان، آن جمع با هر چه در دست داشتند به من حمله کردند و بر سر و صورت و نقاط مجروح بدنم زدند تا جایی که مرگ را به چشم خود دیدم. در این میان، فقط به یک چیز دلخوش بودم و آن این بود که به من گفته اند خمینی و نام مرا در کنار نام خمینی قرار داده اند. این برای من، نهایت افتخار و عزّت بود.
در شرایط سخت اسارت که عراقی ها از هر فرصتی برای آزار و شکنجه روحی و
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 219
جسمی ما استفاده می کردند و بچه های اسیر را با دست و دل بازی تمام شکنجه می کردند و هیچ حدی برای شکنجه نمی شناختند و حتی گاه تا حد مرگ آنان را می زدند، عده ای از عزیزان این ملت همه سختیها را به جان می خریدند و برای حفظ روحیه بچه ها و پاسداری از ارزشهای مقدس اسلام و دفاع از اهداف انقلاب و آرمانهای امام راحل، به کارهای فرهنگی می پرداختند که در بالا بردن روحیه بچه ها بسیار مؤثر بود. دوستان ما برخی ادعیه و زیارات مانند زیارت عاشورا و دعای توسل و آیاتی از قرآن را که دعوت به صبر و استقامت و بردباری می کرد، یا صحبتهایی از امام را که در ذهن داشتیم یا از راههای مختلف به دست آورده بودیم، بر روی تکه های کوچک کاغذ سیگار می نوشتند و دفترچه های کوچکی درست می کردند و آن را با پلاستیک می پوشاندند و در اوقاتی خاص از شبانه روز که دشمن کمتر مزاحم می شد، در گوشه ای از آسایشگاه، آن هم در زیر پتو، می خواندند. چون ما این چیزها را در اندازه های کوچک درست کرده بودیم، هنگام تفتیش آنها را در دهان می گذاشتیم و عراقی ها هم نمی توانستند آنها را پیدا کنند. یکی از این کارها تصویری از حضرت امام بود که در اندازۀ کوچک درست شده بود و به این صورت نگهداری می شد.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 220