بعد از اطلاع از فوت امام، حال و روز بچه ها خیلی خراب شد، به نحوی که واقعاً نمی شود آن را توصیف کرد. همه دچار غم و اندوه و حسرت شده بودند و به شدت گریه می کردند. با مشورت یکی از دوستان که در آسایشگاه مسئول برنامه های فرهنگی بود و حرفش در اسرا نفوذ داشت، تصمیم گرفتیم مجالسی برای تکریم و تجلیل از حضرت
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 225
امام برگزار کنیم. ما شب پانزده خرداد بود که از رحلت امام مطلع شدیم و بعد از مشورت با بچه ها، تصمیم گرفتیم که همگی لباسهای تیره رنگ پشمی ای را که در حقیقت لباس زمستانی ما بود، به نشانه عزا بپوشیم. وقتی عراقی ها با این تصمیم بچه ها، که چهره اردوگاه را ماتم زده کرده بود، مواجه شدند، به شکل قابل توجهی از خشونتشان کاسته شد. تا آنجا که در خاطرم هست، حتی بعضی از آنها برای تسلیت به مسئولان آسایشگاهها هم آمده بودند.
از برنامه های دیگر ما در این راستا، اعلام عزای عمومی، برگزاری مجالس سخنرانی و عزاداری و همچنین برنامه ختم قرآن بود. از آنجا که قرآنهای ما کم بود، قرار شد هر آسایشگاهی بخشی از آن را بخواند، لذا زمان بندی کرده بودند که اسرا در همان ساعاتی که برایشان تعیین شده بود قرآن بخوانند. ساعاتی از روز که درهای آسایشگاهها برای نظافت باز می شد، اسرا در تمام بندها که متشکل از چند آسایشگاه بود قرآن ختم می کردند. البته در بند چهار، میان اسرای حزب اللهی و افرادی که منافق و ضعیف النفس بودند درگیری پیش آمده بود. علتش هم این بود که آنها مراسم عزاداری بچه های حزب اللهی را مسخره کرده بودند. به خاطر این درگیری، عراقی ها ترسیدند که شورش بشود، لذا حدود سی نفر از بچه های بندهای یک و دو، و در همین حدود از بچه های بندهای سه و چهار را به جایی در کنار اردوگاه منتقل کردند که به آن «اردوگاه ملحق» می گفتند.
عراقی ها بعد از سه ـ چهار روز که مزاحمتشان برای اسرا کمتر شده بود، دوباره شروع به آزار و اذیت کردند. آنها در اردوگاه یازده تکریت، ما را خیلی تحت فشار قرار می دادند؛ مثلاً آب و برق را قطع می کردند یا مانع خواب و استراحت بچه ها می شدند. آن روز هم، حدود صد نفر از ما را داخل دو اتاق خیلی کوچک حبس کردند و بسیار اذیت و آزار کردند و حدود صد روز بعد از آنجا بیرونمان آوردند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 226