مدتی که ما در اردوگاه یازده تکریت بودیم، به لحاظ اینکه آنها می گفتند این اردوگاه خمینی است و نمی خواستند برای خودشان دردسر درست کنند، از ما نمی خواستند به امام توهین کنیم. ولی وقتی به اردوگاه هجده (واقع در شهر بعقوبه) آمدیم، چون با ما آشنا نبودند و نمی دانستند اسرایی که از اردوگاههای تکریت آمده اند چه تیپی هستند و عقاید آنها چیست و نیز از دردسرهای احتمالی توهین به امام خبر نداشتند، چنین درخواستی داشتند. یادم هست در همان دو ـ سه روز اول حضور ما در اردوگاه هجده، مأمور عقیدتی ـ سیاسی اردوگاه که ستوان حسن نام داشت و بعثی بود؛ به آسایشگاه شماره دو آمد که تازه به اردوگاه هجده ملحق شده بود و ما هم در آن بودیم. (ماجرا مربوط به بعد از رحلت حضرت امام است). او از ما خواست که وقتی می خواهیم برای افسرهای عراقی احترام نظامی بگذاریم، به امام اهانت کنیم. آنجا چون می شد بحث کرد، ما خیلی بحث کردیم و دوستان بلند شدند و بحث کردند. من هم بلند شدم بحث کنم که نوبت به من ندادند، ولی دوستان دیگر هر کس به دلیلی عذر آورد که ما نمی توانیم به حضرت امام اهانت کنیم. البته، آنجا به صراحت نمی شد از علاقه به امام حرف زد؛ چون به هر حال، معذورات نظامی در کار بود و عراقی ها اذیت می کردند. طبیعی بود که ما هم نخواهیم خودمان را مستقیم به دردسر بیندازیم، ولی تا آنجا که ممکن بود، از راههای مختلف مخالفت می کردیم؛ مثلاً یکی گفت: امام خمینی(س) سید هستند و ما به سید توهین نمی کنیم. یکی گفت ایشان بزرگ ما بوده اند و هیچ کس به بزرگ خود توهین نمی کند. آیا شما به بزرگ خودتان توهین می کنید که از ما می خواهید به بزرگ خودمان توهین کنیم؟ خلاصه، هر کس دلیلی آورد و تمام دوستان سعی کردند از این مسأله فرار کنند، ولی عراقی ها سرباز آوردند و بچه هایی را که با آنها بحث کرده بودند کتک زدند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 232