در اردوگاه یازده تکریت که بودیم، به مناسبت رحلت حضرت امام عزاداری کردیم. برای همین، ما را از این اردوگاه به اردوگاه هجده منتقل کردند. در آنجا، به محض ورود، ما را با کابلهای توپر و با مشت و لگد و وسایلی که داشتند زدند و ضرب و شتم بسیار شدیدی کردند که نمی توانم وصف کنم. تا می توانستند زدند. من را چهار ـ پنج نفری زدند. ابتدا یک نفر از عراقی ها با مشت و سیلی و کابل می زد و به دیگری تحویل می داد و همین طور دور می زد. سایر دوستان هم هر کدام به همین صورت شکنجه می شدند و آن روز برای ما روز بسیار سختی بود. وقتی شب آن روز می خواستیم بخوابیم، غرفه یا اتاقی که در اختیارمان گذاشته بودند؛ غرفه خیلی کوچکی بود که دو نفر به راحتی نمی توانستند آنجا بخوابند. خوابیدن ما به حالت کتابی بود. یکی که بلند می شد بلافاصله جایش پر می شد. یک نفر که می خواست بخوابد باید صبر می کرد تا چند نفر بلند شوند. یادم هست آن شب اول که می خواستیم بخوابیم، کمرهای ما از بس کابل خورده بود،
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 237
پوست کمرمان بالا و پایین شده بود و گودی و پستیهایی در کمر ما درست شده بود که به خاطر آن نمی توانستیم به پشت روی زمین بخوابیم و باید به این وضع تازه هم عادت می کردیم. تا یک ماه هر روز ما را شکنجه می کردند و در شکنجه ها همیشه از کابل استفاده می کردند. آنها حتی نمی گذاشتند ما بخوابیم و تا خوابمان می برد با لگد به در می زدند و ما را بیدار می کردند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 238