عبدالکریم مازندرانی

روز سخت

‏در اردوگاه یازده تکریت که بودیم، به مناسبت رحلت حضرت امام عزاداری کردیم.‏‎ ‎‏برای همین، ما را از این اردوگاه به اردوگاه هجده منتقل کردند. در آنجا، به محض ورود،‏‎ ‎‏ما را با کابلهای توپر و با مشت و لگد و وسایلی که داشتند زدند و ضرب و شتم بسیار‏‎ ‎‏شدیدی کردند که نمی توانم وصف کنم. تا می توانستند زدند. من را چهار ـ پنج نفری‏‎ ‎‏زدند. ابتدا یک نفر از عراقی ها با مشت و سیلی و کابل می زد و به دیگری تحویل می داد‏‎ ‎‏و همین طور دور می زد. سایر دوستان هم هر کدام به همین صورت شکنجه می شدند و‏‎ ‎‏آن روز برای ما روز بسیار سختی بود. وقتی شب آن روز می خواستیم بخوابیم، غرفه یا‏‎ ‎‏اتاقی که در اختیارمان گذاشته بودند؛ غرفه خیلی کوچکی بود که دو نفر به راحتی‏‎ ‎‏نمی توانستند آنجا بخوابند. خوابیدن ما به حالت کتابی بود. یکی که بلند می شد بلافاصله‏‎ ‎‏جایش پر می شد. یک نفر که می خواست بخوابد باید صبر می کرد تا چند نفر بلند شوند.‏‎ ‎‏یادم هست آن شب اول که می خواستیم بخوابیم، کمرهای ما از بس کابل خورده بود،‏

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 237
‏پوست کمرمان بالا و پایین شده بود و گودی و پستیهایی در کمر ما درست شده بود که به‏‎ ‎‏خاطر آن نمی توانستیم به پشت روی زمین بخوابیم و باید به این وضع تازه هم عادت‏‎ ‎‏می کردیم. تا یک ماه هر روز ما را شکنجه می کردند و در شکنجه ها همیشه از کابل‏‎ ‎‏استفاده می کردند. آنها حتی نمی گذاشتند ما بخوابیم و تا خوابمان می برد با لگد به در‏‎ ‎‏می زدند و ما را بیدار می کردند.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 238