عبدالکریم مازندرانی

مرگ بر ضد خمینی

‏زمانی که ما در قلعه اردوگاه هجده بودیم، یک سرباز عراقی یکی از دوستان آزاده ما را‏‎ ‎‏که اهل بوشهر بود و آن موقع پانزده ـ شانزده سال بیشتر نداشت ـ متأسفانه یادم نیست‏‎ ‎‏اسمشان چه بود ـ بلند کرد و گفت: بیا وسط! ما حدود ششصد نفر بودیم که نشسته بودیم‏‎ ‎‏و داشتیم نگاه می کردیم. به او گفت: بگو مرگ بر خمینی. گفت: من نمی گویم. و‏‎ ‎‏دستهایش را پشتش زده بود و راه می رفت و می گفت: نمی گویم! صحنۀ خیلی جالبی بود.‏‎ ‎‏سرباز به او می گفت: به تو می گویم بگو مرگ بر خمینی! باز او قدم می زد و می گفت:‏‎ ‎‏نمی گویم. خیلی سرباز اصرار کرد که بگو و تهدید کرد، ناگهان این برادر ما داد زد: مرگ‏‎ ‎‏بر ضد خمینی. سرباز گفت: یک بار دیگر بگو! گفت: مرگ بر ضد خمینی! ما گفتیم الآن‏‎ ‎‏چه خواهد شد، ولی سرباز عراقی به او گفت: برو بنشین! و هیچ اتفاقی نیفتاد. ما هم داد‏‎ ‎‏زدیم: مرگ بر ضد خمینی و هیچ اتفاقی نیفتاد و این خیلی جالب و شیرین بود.‏

‎ ‎

کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 240